دانلود رمان صلت از سحر مرادی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: سحر مرادی
چکیده رمان صلت
حامیا، با آن دستهای سوخته و گذشتهٔ تاریک، یاد گرفته که فقط یک “مزاحم” در خانهٔ خالهاش است. اما وقتی بارش—تکدختر خانواده—مرتکب اشتباهی میشود، پدرش تصمیمی میگیرد که “همهچیز را به آتش میکشد.”
حالا، حامیا باید میان “عشق ممنوعه” به بارش و “حقیقت سیاه” دربارهٔ مرگ والدینش یکی را انتخاب کند: “آتشسوزی تصادفی نبود.””کسی او را زنده گذاشت… عمداً.”و حالا، کسی میخواهد “خاطرات سوختهاش” را برای همیشه دفن کند.
قسمتی از متن رمان صلت
به سمت داشبورد خم شد و هر چه گشت کلیدش را ندید.بنفشه از داخل کیفش دسته کلیدش را سمتش گرفت و با لبخند محوی خداحافظی کرد.
نگاه حامیا از پشت سایه ی محو شده ی بنفشه به کلیدهای جامانده ی میان دستش رسید.ولی دلش پرکشیده بود جایی که این سالها با گذشت روزگار از تمام قشنگیهایش فقط یک خرابه ی سوخته و ناسور از آن جا مانده بود.
مسیرش را سمت مرکز شهر و دفتر استودیو تغییر داد.قول داده بود که سه فیلم آخر را تا فردا شب برساند دست معاصر فیلم.از سرازیری پارکینگ گذشت و تازه نگاهش به پیام روی گوشیش افتاد.
چرا بدون خداحافظی رفتی؟لبش به زدن پوزخندی کشیده شد و نفهمید دلش از لحنش گرفت با علامت تعجب ته سوالش زیادی برایش سنگین شد.
بی تفاوتی در مرامش نبود که جواب داد بنفشه عجله داشت… خودمم کار داشتم… میام خونه می بینمت منتظر جوابش نماند خبر از شیطنت های و حواس پرتی هایش داشت.از داخل اتاقش لپ تاپش را برداشت و کشوی اولش را برای برداشتن فلشش باز کرد.
نگاهش به جعبه ی فلزی ته کشو با حسرت و افسوس مثل آهی از گلویش خارج شد.جعبه ی آبنباتهای بود که حاج صادق برایشان از دبی می آورد بس که طعم لیموی اش را دوست داشتند.
خودش و دردانه ی حاج صادق درش را باز کرد و دو کلید متصل به زنجیر نگاهش را تنگ و کدر کرد.
وسوسه ی برداشتن و رفتنش به آن خانه باغ داشت قلبش را مچاله می کرد.آن هم امشب و وقتی که صدای ناز مامان نازگلش را کم داشت.
انگاری صدای ناز و پرنوازش مامان نازگلش همینجا و کنار گوشش در حال پخش بود.
حامیای هشت ساله بود و ذوق آمدن خواهری که توی شکم گرد و برآمده ی مامانش جا خوش کرده بود.مامان نینیمون کی دنیا میاد؟نازگل خندیده بود و روی سرش دست کشیده بود.هر وقت که این تابلو تموم بشه بوی رنگ و تینر بود که زیر بینی کودکانه اش نشست.
نازگل داشت از یک عکس سه نفر و نصفه شان که همین آخر ماه گذشته تو باغ مارجانش انداخته بودند، تابلو میکشید سر و صورت با با عمادش کامل بود حتی دستهایش که دور شانه ی نازگل و سر حامیا بود.
خندیده بود… ذوق کرده بود از خواهر دار شدنش… همین دیروز وقتی داشت با بارش بازی میکرد و موهای دو گوشی بافته اش را روی همان پیراهن خال خالی قرمزش نگاه می کرد از خدا خواسته بود تا شبیه بارش خوشگل باشد.