دانلود رمان ابلیس ساده لوح از نفس س PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: نفس س
چکیده رمان ابلیس ساده لوح
نیلوفر، خسته از بازیهای ذهنی مردم، تصمیم به فرار میگیرد. او فکر میکند با ترک شهر، سرنوشتش را تغییر خواهد داد؛ غافل از اینکه گاهی فرار، آغاز اسارت در دامی بزرگتر است. در دنیای جدید، با قلب پاکش پیش میرود، اما آیا پاکی در جهانی که شیطان در سایهها میخندد، دوام میآورد؟
قسمتی از متن رمان ابلیس ساده لوح
بیچاره حق دارد فکر کند من ناراحت هستم من یک ماه دیگر بیست و هفت ساله م میشود و تا این سن یک خواستگار برایم نیامده البته غیر از آن دفعه که فلان فامیل از فلان نقطه ی کشور ندیده من را خواستگاری کرد و پدرم هم به سرعت جواب منفی داد میگفت او یک بار ازدواج کرده و یک بچه ی کوچک هم دارد آخر این هم شانس است؟
چرا باید من در این وضح باشم در صورتی که همه ی دخترهای فامیل قبل از رسیدن به بیست و پنج سالگی نهایتش ازدواج کردند غیر از این در اقوام ما رسم بر این بود که ابتدا دختر بزرگ و بعد دختر کوچک ازدواج کند،
اما حالا در خانه ی ما این رسم شکسته میشد و نازنین که نسبت به خواستگارش بی علاقه نبود قصد داشت با او ازدواج کند. شانه هایم را بالا انداختم: معلومه که نه…. مطمئن باش ناراحت نیستم.
این حرف را که زدم باز هم چیزی در جانم بیتابی کرد ندایی در قلبم میگفت پس آن دختری که نیم ساعت در دستشویی عربده میکشید و از حسودی میسوخت که بود؟
لبخندی زد و با خیال آسوده دوباره به کارش ادامه داد. من هم برای کمک به مادرم از اتاق خارج شده و به آشپزخانه رفتم تا وقتی که زنگ در به صدا درآمد و مهمانها آمدند مشغول انجام اوامر مادرم بودم و بعد از آن برای استقبال از میهمانها به همراه مادر و پدرم جلوی ورودی خانه ایستادیم.
و لحظاتی مشغول احوال پرسی شدیم طولی نکشید که همگی در سالن نشستیم و بزرگترها صحبتهایشان را شروع کردند نگاهی به مرد جوانی که برای خواستگاری از خواهرم آمده انداختم مرد خوش قد و بالایی ست که چهره ی متناسب و شغل خوبی هم دارد.
خوب است میتواند همسر مناسبی برای نازنین باشد البته نازنین هم دانشجو است و دو سه ترمی بیشتر تا فارغ التحصیلی اش باقی نمانده…نازنین با سینی فنجانهای چای داخل شد سلامی کرد و مشغول پذیرایی شد آرایش ملایمی به چهره داشت که زیباتر نشانش میداد،
با لبخند ملایمی که به لب دارد از میهمانها پذیرایی کرد و در نهایت به من نزدیک شد و در کنارم نشست طبق معمول خواهر و مادر آن پسر به من زل زده و به چشمهایم خیره بودند خیلی نامحسوس دست نازنین را فشار دادم و کنار گوشش گفتم: اینها چرا این قدر من رو نگاه میکنند؟
مگه در مورد چشمهام به دوستت چیزی نگفته بودی؟خواهر آن مرد همکلاسی نازنین در دانشگاه بود و از این طریق با هم آشنا شده بودند. نازنین شانه هایش را بالا انداخت: یادم رفت بهش بگم حالا اشکالی نداره این قدر حساس نباش آخه اولین باره تو رو میبینن…