دانلود رمان ایگل و راز هایش از نیلوفر لاری PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: نیلوفر لاری
چکیده رمان ایگل و راز هایش
صدایش آمیخته به خشم بود، اما در ژرفای آن، اقیانوسی از اندوهِ خاموش موج میزد. *«شاید فردا، از این تصمیمِ شتابزده پشیمان شوم… اما امروز، فقط یک چیز را از تو میخواهم: قول بده پس از این، سایهای از سرزنش بر دلم نیفکنی، ایگُل…»* با نگاهی پریشان پرسیدم: *«چه چیزی را نباید به یادت بیاورم؟»* و او، بیآنکه پاسخ دهد، با چشمانی آتشین و حرکتی جسورانه به من نزدیک شد… آنچنان سریع و بیپروا که گویی زمان ایستاد، و من، اسیرِ تندبادِ هوسِ او، از گرمای این عشقِ دیوانهوار به لرزه افتادم. *«مرا ببخش… گویی اهریمن در وجودم حلول کرده بود. این چشمهای افسونگرِ تو و زهرِ این جامِ لعنتشده بود که مرا به این ورطه کشاند…»*
قسمتی از متن رمان ایگل و راز هایش
روزی که دانیار از قصدش برای رفتن به آمریکا و ادامه تحصیلات تکمیلی اش گفت و من ازش پرسیدم ” یعنی رفتن برات به همین راحتیه؟ و او در جوابم با بی خیالی گفته بود ” موندن دلیل میخواد که من ندارم.
قباد وقتی فهمیده بود که من با حرصی درآمده به دانیار گفته: ام خب برو فکر کردی منم قراره پشت سرت آب بریزم که زود برگردی؟همین را گفته بود کاش اون حرفا رو بهش نمیزدی.
حرفهای دوپهلوی دانیار آرام و قرارم را ربوده بود اما داشتم به سختی وانمود میکردم که خودم را نباخته ام،
حرفش را نشنیده گرفتم و گفتم: چطوره ببریمشون تو انبار علوفه اونجا خیلی گرمتره.
بدون اینکه نگاهم کند گفت: خودم این کارو میکنم تو بهتره برگردی بری خونه تا راست راستکی سرما نخوردی.نمیدانم این را بیشتر از روی دلسوزی گفته بود،
یا ازم بابت برخورد نه چندان جالبم با دانیارخان عزیزش دلخور بود که ترجیح میداد دیگر جلوی چشمانش نباشم.
من هم دیگر اصرار نکردم بهتر بود چند ساعتی به حال خودمان باشیم و این ملاقات صبحگاهی نه چندان دلچسبمان را در آغل فراموش کنیم.
ظهر همان روز با پیامی که از فرید دریافت کردم روز بدم تکمیل شد. بعد از آن همه وقت که از جدایی مان میگذشت ناگهان یادش به من افتاده بود بدون هیچ مقدمه یا حتی سلامی نوشته بود “برگردیم؟”
انگار چند روز بیشتر از به هم خوردن دوستی و رابطه مان نمیگذشت شاید روزهای اول بعد از جدایی مان می توانست با این پیام دلم را دوباره به دست بیاورد. وقتی که من هنوز مثل معتادی که به موقع بهش مواد مخدر نرسیده باشد از فراقش درد می کشیدم و هیچ مسکنی جز گریه ی شبانه برای این خماری غمناکم نبود.
اما نه حالا که تقریبا یک سالی از خداحافظی آخرمان گذشته بود و من دیگر از صرافتش افتاده و از دام اعتیادش خلاص شده بودم هر چیزی به وقتش خوب است.
دیر که شد مثل چای که سرد شود از دهن می افتد. فکر کردم شاید خبر بازگشت دانیار هم در تصمیمش برای ارسال این پیام دیرهنگام چندان بی تاثیر نبوده باشد خودش خواسته بود تمامش کنیم و من هم مخالفتی نکردم،
دلسرد و ناراحت و سرخورده بودم اما سربار نه گفته بود نمیخواهد دلبسته و وابسته ام شود چون آمادگی لازم را برای متعهد شدن به من و مسئولیت پذیری ندارد.
من ولی به رغم وابستگی ام به او آنقدر مغرور بودم که حتی به قیمت افسردگی و تکرار تنهایی ام در این تصمیم گیری یکطرفه آزاد گذاشتمش با اینکه هرگز نفهمیده بودم چرا اصلا از اول تن به این دوستی و رابطه داده ام؟
شاید چون خیلی احساس تنهایی و خلاء میکردم و یا شاید هم میخواستم با دوستی با او بی توجهی و بی مهری دانیار را نسبت به خود تلافی کنم. او بعد از دعوای سختی که با فرید داشت دورش را قلم قرمز کشیده بود و من عمدا خط قرمزش را رد کرده بودم.
و حالا اینکه فرید پشیمان بود یا قصد عناد با دانیار را داشت یا هرچی دیگر برایم مهم نبود. خیلی حرفها…. شکایتها… عقده گشایی ها و غرولندها بود که دلم میخواست در جواب پیامش بنویسم.
اما به جای همه ی آنها برایش یک پیام پر مفهوم فرستادم گلی که خشکید ارزش چیدن نداره…و می دانستم که تصمیمم برای نوشتن این جمله هیچ ربطی به بازگشت دانیار نداشت.