دانلود رمان باران بهاری از بهار PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: بهار
چکیده رمان باران بهاری
او دختری ست که تنهایی را مثل یک زخم کهنه با خود حمل میکند، اما هرگز اجازه نمیدهد کسی دردش را ببیند. برای خانوادهاش، یک قلعهٔ مستحکم است—محکمتر از آنچه خودش باور دارد. شبها، وقتی کسی نیست، اشکهایش را پنهان میکند و صبحها دوباره لبخند میزند. میگوید: “من دیگر چیزی را حس نمیکنم.” ولی وقتی کسی دستش را میگیرد، گرمای آن را تا اعماق وجودش احساس میکند…
قسمتی از متن رمان باران بهاری
-خانوم راد شرایط من و شما مثل همه. منم نمیخوام ازدواج کنم. اگه این خاستگاری رو بهم بزنیم مطمئن باشین به نفر بعدی باید رضایت بدیم. پس بهتره باهم به کاری بکنیم. چون شرایطمون مثل همه میتونیم باهم کنار بیاییم. با هم ازدواج میکنیم اما نه شما کاری به من داشته باشین. نه من به شما کاری دارم.
فقط مثل دوتا همخونه مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم. شما تا الان هر کار میکردین از این به بعد هم همون کارا رو انجام بدین منم همینجور.
فقط مجبوریم اسم همدیگه رو تو شناسنامه هامون به مدت داشته باشیم تا مادرامون کوتاه بیان.. بعد که از هم جداشیم دیگه بهمون گیر نمیدن که ازدواج کنیم.. نظرتون چیه؟ منظورم یه جور ازدواجه مصلحتیه.. خوب چی میگین؟
با ناباوری تو صورتش نگاه میکردم یعنی کارم به جایی کشیده که ازدواج الکی بکنم؟.. از یه طرف باهاش موافقم از طرفه دیگه نه. سعی کردم از اون حالت در بیام با شک گفتم-از کجا بدونم شما روی حرفتون می ایستین؟
سرشو تکون داد و گفت-من نه عاشق شمام نه دلم میخواد ازدواج کنم. پس مطمئن باشین کاری نمیکنم.. اما برا اینکه خیاله شما راحت باشه قول میدم کاری نکنم. همه میدونن من قولم قوله …نمیدونستم چیکار کنم. تنها چیزی تونستم بگم این بود-من باید فکر کنم…
-بسیار خوب این حقه شماس که فکر کنین. فقط شماره منو بزنین تو گوشیتون اگه سوالی کاری چیزی بود من در خدمتم.
شمارشو گفت منم زدم تو گوشیم و بلند شدیم رفتیم بیرون.. دوتامون تو فکر بودیم.. وقتی رسیدیم پیش بقیه نشستیم. دنیا خانوم گفت: خوب به نتیجه رسیدین؟
قبل از اینکه بتونم حرف بزنم امیر علی گفت:باران خانوم میخوان فکر کنن.دنیا خانوم برگشت سمت من و گفت:باشه عزیزم. فقط چقدر وقت میخواهی؟بدون فکر گفتم-دو هفته.وقتی گفتم تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم کردم.
اخه مگه میشه تو دو هفته رو موضوع به این مهمی فکر کرد. اما حرفی بود که زدم دیگه نمیشد عوضش کنم. همه موافقت کردن.
یکم دیگه موندن بعد از اینکه پذیرایی شدن خدافظی کردن رفتن بعد از اینکه برگشتیم تو خونه راه افتادم سمت اتاقم که صدا مامانو شنیدم:واقعا پسره نجیب و برازنده ایه به باران منم میاد. امیدوارم نظرش موافق باشه…