دانلود رمان بازیچه از مهلا حامدی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: مهلا حامدی
چکیده رمان بازیچه
کارن نیکزاد، خوانندهای که همه او را به عنوان چهرهای دوستداشتنی میشناسند، رازی بزرگ دارد: گذشتهاش پر از درد و خشم است. وقتی عشق قدیمیاش ناگهان وارد زندگی او میشود، کارن میان دو احساس گیر میافتد—از یک طرف، هنوز تهدل عاشق اوست، و از طرف دیگر، او را مسئول مرگ مادرش میداند. این کشمکش درونی، او را به سمت رفتاری افراطی سوق میدهد: یا باید ببخشد، یا انتقام بگیرد. اما در این مسیر، ممکن است خودش هم نابود شود …
قسمتی از متن رمان باریچه
-حق نداری من همچین اجازه ی بهت نمیدم اون پروژه لعنتی رو قبول کنی داد و هوارهای عصبانی برادرم امیر سکوت خانه را شکسته بود امروز صبح موقع امضا کردن آن قرارداد خودم و برای همچین جنجالی آماده کرده بودم.
با چند قدم خودم را بهش رساندم با دستم محکم تخت سینه ی عضلانی اش کوبیدم و بلند تر از خودش هوار کشیدم:بسه بسه امیر من الان مهندس اون پروژه ام امروز رسما با امضا کردن قرارداد مسئولیت اون پروژه رو قبول کردم.
-چرا نمیفهمی برای این حرفا خیلی دیره؟کتش را در آورد و با عصبانیت بر روی زمین پرتش کرد دو دکمه ی بالای پیراهن مردانه اش را باز کرد. صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش متورم دیوانه وار دور خودش می چرخید لگد محکمی به گوشه ی مبل که وسط خانه جا گرفته بود زد صدای آخ بلندش در آمد.
چشمانش را محکم از درد روی هم فشار میداد خم شد و با دستش انگشتان پایش را گرفت.سوژه ی توپی برای خندیدن بود ولی الان وسط این جنجال وقتش نبود.-خواهر عزیز من من دلم نمی خواد با اون سبحانی هیز همکاری کنی من سالهاست اون مردک حر…..م لا اله الا الله من سالهاست اون مردک می شناسم.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.فایده نداشت حرف زدن با این امیر عصبانی هیچ فایده ای نداشت.حرف حرف خودش و قلدر بازیش بود.
خونسرد به سمت جالباسی دیواری کنار در رفتم پالتوی چرم قهوه ی رنگم و برداشتم و همانطور که به تن می زدم گفتم: من یه دختر بچه ی هیجده نوزده ساله نیستم بیست و پنج سالمه عاقلم و بالغ و هیچ نیازی به اجازه ی تو ندارم.
لب باز کرد تا حرفی بزند دستم را به معنی سکوت بالا آوردم و ادامه دادم:بزار خیالت و راحت کنم من وقتی مسئولیتی رو قبول کنم تا آخرش پاش هستم. حتی به اشتباهدستی زیر چشمان قرمز شده اش کشید.
ناگهان لیوان شیشه ای روی میز عسلی را براشت و محکم کوباندش کنار دیوار و فریاد زد: من برادر بزرگتم نمیزارم حتی اگه بهاش اخراج شدن دوتامون از اون شرکت لعنتی باشه.
راه رفته را برگشتم و به خرده شیشههای روی زمین اشاره کردم و گفتم: بزرگتری کردن به هوار کشیدن و شیشه شکستن و زورگویی نیست بزرگتری کردن به احترام گذاشتنه….
لحنش را آرام کرد و چشمان نگرانش را بهم دوخت من فقط نگرانتم چرا نمیفهمی؟دستم را گرفت و التماس وار زمزمه کرد:لطفا همین یک بار فقط همین یک بار از این پروژه انصراف بده قول میدم خودم به جات جبران کنم.
پوزخند عمیقی روی لبم شکل گرفت قدم به قدم ازش دور شدم و تلخ گفتم: پس بگو دردت چیه از اولشم باید میفهمیدم چشمت به این پروژست. تو دنبال نفع خودتی…مات و خشک شده نگاهم میکرد نم اشک در چشمان خوشرنگش حلقه زد و گفت: متاسفم برات…