دانلود رمان برکه از زهرا الف PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: زهرا الف
چکیده رمان برکه
شرط بود که عاشقش نکند، اما میلاد نتوانست در برابر افسون برکه مقاومت کند. حالا، میان غیرت و عشق، میان دشمنی خانوادگی و اشتیاق سوزان، آیا راهی برای به دست آوردن خوشبختی وجود دارد؟
قسمتی از متن رمان برکه
تلفن همراهش را برداشت و در حالی که شماره ی بهنام را می گرفت روی تختش نشست.و چند ثانیه بعد بهنام در حال گزارش بود:با چند نفری صحبت کردم اما … قبول نکردن…
لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد: ردیفش میکنم برکه… قول می دم خواهر کوچیکه تو فقط سعی کن آروم باشی و به این چیزا فکر نکنی.
نفسش را به سختی از مجرای تنفسی خارج کرد و گوشه ای از تخت در خود مچاله شد.
قلب بی قرارش کند میزد، گویی مغزش دیگر فرمانی برای تپیدن نمی داد.
بغض در گلویش لانه کرده و او مانند پرنده ای کوچک خیس شده در خود مچاله شده و می ترسید.
از آینده ی لعنتی میترسید از وصیتی که دیر یا زود به گوش مادرش می رسید…
دستش روی سینه مشت شد و صدای بهنام او را به خود آورد:برکه گوشت با من…! خوبی؟خوب؟ فرسنگها با این لغت فاصله داشت و مجبور بود دم نزند.
به سختی بغض خفه کننده اش را مهار و حالت مبهمی به صدایش بخشید و در آخر گفت :راضیشون کن بهنام ازت خواهش می کنم دست بجنبون.تماسش با دلداریهای بهنام بعد از پنج دقیقه به پایان رسید.
روزهای سختی که داشت جلوی چشم هایش رژه می رفت و او فقط ترس رسیدن خبرها به گوش مادرش را داشت.
ماگ کرمی ،رنگ را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه ای از محتوای تلخ مزه اش را نوشید.
کنار پنجره ی قدی اتاقش ایستاده بود و غرغر های مادرش مانع آرام کردن ذهن آشفته اش می شد.
-میلاد آخه تا کی میخوای تکلیف خودت رو ندونی پسرجون؟
جوابی نداد و به نظرش قهوه ی داخل دستش زیادی تلخ آمد.-محمد آقا به پدرت گفته باید زودتر مراسم عروسی رو بگیریم.
ماگ در دستهایش فشرده شد و علاوه بر فک منقبض شده اش چشم هایش نیز گرد شد.
سمت مادرش چرخید و نگاهش در نگاه آبی مادرش گره خورد.معلومه چی میگی مامان عروسی بگیریم؟ بابا چی جواب داده؟
قدمی به سمت میلاد جلو رفت و دستی میان موهای نسکافه ای رنگش کشید و آنها را به سمت عقب هدایت کرد.:بابات گفت که فعلا آمادگیش رو ندارم… می خوام برای تک پسرم یه جشن شاهانه بگیرم.
نفسش را کلافه بیرون فرستاد. لبخندی محزون روی لب نشاند و انگشت هایش روی صورت شیو شده اش به گردش درآمدند.
-مامان سوسن خوشگلم یه لطفی در حقم می کنی؟لب های سوسن کش آمد و دستهایش دور سینه اش قلاب شد.
میلاد گفت:میشه یه طوری بابا رو راضی کنی… من فعلا شرایط زیر یک سقف رفتن با الیکا رو ندارم مامان…
لب های باریک سوسن جمع شدند و میلاد ادامه داد:باید به تصمیم درست بگیرم… با عجله نمی شه مامان باور کن.
از نگاه مادرش نمی توانست چیزی بفهمد. سوسن سکوت کرده بود و میلاد برای شنیدن جواب عجله داشت…
کافی بود کمی زمان میخرید خرش که از پل رد می شد دیگر به هیچ کس نیاز نداشت.
-امشب با مسعود حرف می زنم.گوشه ی لب میلاد کش آمد و شنید:بیا بریم شام باباتم تا ده دقیقه ی دیگه میرسه.
سپس نگاهش را روی دست میلاد چرخاند و با اشاره به ماگ ادامه داد:چقدر کافئین وارد بدنت می کنی بچه..
لبخندی زد و برای جلوگیری از نصیحت های تکراری به سرعت گفت:باشه مامان جون… شما برو منم میام الان.
آبی به دست و صورتش زد و خنکی آن را با رگ و پی جانش حس کرد و کمی آرام گرفت.
صندلی برای خود عقب کشید و پشت میز جا گرفت. سوسن با نگاهش کم و کسری های میز را چک می کرد. نگاهی به نگین انداخت…