دانلود رمان دل فگار از آرزو توکلی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: آرزو توکلی
چکیده رمان دل فگار
“در سایههای شهر، اردوان – بازیکن کلیدی شبکهای زیرزمینی – با خیانت روبرو میشود. اوستا، مردی با انگیزههای مبهم، نه تنها موقعیت او را تهدید میکند، بلکه قلبش را نیز نشانه رفته است. در شبی بارانی، بستهای مرموز حاوی تصاویری تکاندهنده از سوگند و مردی ناشناس، تمام معادلات را بر هم میزند. حالا اردوان باید میان عشق و انتقام یکی را انتخاب کند…”
قسمتی از متن رمان دل فگار
اردوان دیگه سمتم نیومد و من اصلا اینو نمیخواستم میخواستم بدوهه دنبالم میخواستم برای داشتنم تلاش کنه میخواستم این درد فراغی که من این چند سال من کشیدمو اونم بکشه…
به خودم اومدم و دیدم دیگه کسی توی سالن نیست و این به این نشونه بود که مهمانی تموم شده حوصله مهمونی رو نداشتم ولی از اینکه باید از اینجا میرفتم و دیگه نمیدونستم با چه بهونه اردوان رو میدیدم اعصابم خورد میشد در سالن باز شد و نگاهم چرخید به روی راننده مون دم در ایستاد و سری خم کرد.
به سمت مامان برگشتم و صداش زدم مامان راننده اومده دنبالمون مستاصل نگاهی به بابا انداخت که او لب زد بهش بگو.و هر دو به سمتم اومدن عمو و اردوان بقیه نظاره گر ما بودن گیج و منگ نگاهشون میکردم لبخند محوی زدم-چرا اینجورید؟ چیزی شده؟
مامان نم اشک توی چشماش لمبر زد-مامان جان ما باید بریم.متعجب پرسیدم: برید؟ کجا؟…توی نگاهشون خیره شدم حرفی که سر زبونشون رو بود خوندم فهمیدم میخوان کجا برن حالا دلشون هوای لیاقتشون که شاید سال به سال هم بهشون زنگ نمیزد کرده.
دستمو بالا آوردم.-نیاز به گفتن نیست خودم فهمیدم یعنی اونقد اون -پسر بی لیاقتتون مهمتره که به خاطرش میخوایید منو توی اون عمارت در اندشت تنها بزارید؟
بابا دستشو روی بازوم گذاشت:نه دخترکم تو نور چشم منی ولی اونم پسرمه از چیزایی که شنیدیم باید برم هر چطور شده برش گردونم.
پوزخندی کنج لبم سر کشید: نیاز نیست این همه راه برید که فقط کافیه بگید قراره -اموالتون رو بنامش بزنید فردا صبح اینجاست، پسر شما از از هرچی بگذره از پول نمیگذره .مامان گریان گفت:سوگند داری در مورد بردارت حرف میزنیا.با به یاد آوردن اون شب تلخ قسم خوردم که دیگه حتی اسمشو به زبون نیارم و برای همیشه از زندگیم حذفش کردم-برید خدا به همراهتون.
و نم اشکی که روی گونه م غلتیده بود رو با سر انگشتم پاک کردم رو هر دوشون رو بوسیدم و با چشمانی گریون بدرقه اشون کردم بعد از اونکه ماشین در لابه لای تاریکی کوچه گم شد هق هق گریه هام بلند شد تا به حال پیش نیومده بود که حتی برای یک روز هم که شده تنها بمونم اما حالا به خاطر شازده اوستا باید یکماه رو تنهایی سر کنم عمو به طرفم اومد و بغلم کرد اما خاله گوهر کنار پسرش ایستاده و نظاره گر بود هیچ وقت محبت هاشو ندیده بودم.
هیچ وقت خنده روی لب نداشت همیشه با تخسی نظاره گر همه چی بود عمو دستی روی موهای لختم کشید: گریه نکن عمو جان زود بر میگردن. عمو هم انگار داشت با دختر بچه چهار ساله حرف میزد از بغلش بیرون اومدم و خیسی صورتمو با کف دستم پاک کردم.
چشم عمو راننده که رفت اگه میشه به رانندتون بگید -منو ببره خونه.اینبار خاله جلو اومد و گفت: کجا دخترم؟ مگه مامانت نگفت که اینجا بمونی-خاله اگه اجازه بدین…
میون حرفم پرید:نه اجازه نمیدم تو حالا دست ما امانتی اینجا میمونی تا ان شالله ارباب بهادر حنانه جان برگردن.
عمو دستش رو پشت کمرم گذاشت اره عمو جانبریم تو نگاه اشکیمو برای لحظه ای روی اردوان چرخوندم و همراه عموو خاله به داخل رفتم.