دانلود رمان دردسر شیرین من از نگین مرزبانی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: نگین مرزبانی
چکیده رمان دردسر شیرین من
دیگر تحمل توهین و تمسخر هایشان را نداشتم کف دستم را محکم روی میز کوبیدم که دختر از ترس هینی کشید دستم از شدت ضربه گزگز میکرد اما اعتنای نکردم و دست دیگه ام را پشت صندلی دختر گذاشتم سمتش خم شدم ابروهایم را بالا انداختم و از بین دندانهای به هم فشرده ام گفتم ببین منو پای خانواده و پدر و مادر رو وسط نکش من اگه دنبال جلب توجه بودم که مثل تو توی خیابونها ول بودم نه این که بیام این جا دولا بشم و مثل خدمتکارها رفتار کنم میشه بگید مشکل شما دقیقا چیه؟!
قسمتی از متن رمان دردسر شیرین من
در حال خوردن شام بودیم اما آنقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشدم چه مدت به غذایم زل زده بودم و با صدای رویا دست از افکار سردرگمم کشیدم-چیه؟ منتظری اذون بگن که افطار کنی؟
چشم های خسته ام را سمتش سوق دادم اما با حرف مادر بزرگ قلبم هزار تکه شد.-بخور دخترم منتظر چی هستی؟ الان بابات بیاد ببینه غذا نخوردی عصبانی میشه ها؟!
با بغض پلک هایم را روی هم فشردم.از کدام پدر حرف می زد؟پدری که پنج سال است زیر خاک خوابیده؟
دلم میخواست حرف مادر بزرگ راست باشد پدر دوباره به خانه بیاید و به خاطر غذا نخوردن سرزنشم کند داد بزند و یا حتی دعوا کند فقط بیاید…
دلم حضورش را می خواست دلم یه دنیا غم داشت و به وجود یک کوه احتیاج داشت تا نشکند تا فرو نریزد و خورد نشود.-پسرم چرا امشب این قدر دیر کرده همیشه این قدر دیر میاد خونه؟
رویا با این حرف مادربزرگ از کوره در رفت. -مامان بزرگ بابا دیگه نیست نیست چرا همه اش از اون حرف میزنی چرا نمی ذاری فراموشش کنیم؟
با تشر اسمش را صدا زدم که نگاه بارانی اش را به من دوخت و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد.
-چیه مگه دروغ میگم کی میخواد باور کنه که بابا دیگه مرده. مادر بزرگ که گویی تازه متوجه ماجرا شده بود با تعجب گفت: – مرده… کی مرده؟
می خواستم ماجرا را طوری دیگر برایش بازگو کنم که رویا نمک روی زخم شد.-پسر تو…. بابای ما…. مرده می فهمی؟ دیگه نیست که بیاد.این حجم از اطلاعات برای پیرزنی که آلزایمر داشت و مدام گذشته اش را فراموش می کرد.
خیلی زیاد بود می دانستم که رویا هم دلش خون است و هضم این اتفاقات برای ذهن ده ساله اش سخت است.مادر بزرگ با صدای گرفته اش روبه رویا شروع به بازخواستش کرد: تو اصلا میدونی چی داری میگی؟ داری از مردن پدرت حرف میزنی می دونی این یعنی چی؟
پا در میانی کردم: چیزه…. مادر بزرگ رویا…رویا خواب دیده که دور از جون بابا فوت شده…یعنی همه اش خواب بوده ها…واقعی نیست.
رویا قطره اشکی از گوشه ی چشم.های به رنگ شبش چکید و لب زد-کاش خواب بود کاش هیچ کدوم واقعی نبود.از جا بلند شد و به سوی اتاق مشترکمان دوید.
دروغ چرا من هم بغض کردم میخواستم قوی باشم و نشکنم اما شکست خواهرم شکست من هم بود.مادربزرگ از شدت استرس با انگشت هایش بازی می کردم و نگاهش را به سفره دوخته بود.
-خواب دیده… آره همه اش خواب بوده. خواب ها واقعی نمیشن.ترس در چشم هایش نمایان بود.-اگه واقعی بشه چی؟ اگه… اگه…می دانستم که بغض کرده و نمیتواند دیگر حرف بزند سمتش رفتم و سرش را در آغوشم جای دادم.
-هیچ وقت واقعی نمیشه قربونت برم خواب ها همیشه خواب میمونن قرار نیست که همه شون واقعی بشن. موهای سفید شده اش را نوازش کردم که آرام خودش را عقب کشید و قطره اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد.
-آره راست میگی این حرفت رو هم برو به رویا دخترم بگو هلاک شده از گریه طفلی. سرم را به معنای «باشه تکان دادم و سمت اتاق رفتم مادر بزرگ که اشکش دم مشکش بود رویا هم که تقی به تقی میخورد سیل گریه اش به راه بود…