دانلود رمان طغیان از دلیار PDF و APK اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: دلیار
حامدِ ماجد! بزرگ ترین طلا فروشِ تهران! قد و بالای رعنا، هیکل زیبا، خوش چهره و خوش صدا…کسی که همهی دخترا براش سر و دست میشکنن! عاشقِ رفیقِ زنش می شه. کسی که برای انتقام اون رو عاشق خودش میکنه…. دِل میده به دِلش و….
قسمتی از متن رمان طغیان
حامد سری تکان داد و یخچال را باز کرد. پنیر و کمی نان درآورد و به زور دو لقمه جوید.
سومین لقمه را در دهانش نگذاشته بود که صدای زنگ گوشی اش از اتاق آمد.
بیخیال غذا شد و به اتاق رفت.
شماره ی ناشناس روی صفحه ی گوشیاش چشمک میزد.
آیکون قرمز رنگ را کشید که صفحه ی تلگرامش نمایان شد.
ده تا پیام از نازنین داشت. خیلی گریه کردم وقتی اون جوری پرتم کردی بیرون.
من دختر بدی نیستم فقط دل دادم حاجی. دستی به محاسنش کشید. چه میگفت این دخترک دیوانه!
فقط نمیدونستم چجوری باید بهت بگم. از دوستم شنیدم که حاجیا برده ی شکمشونن…
منم از همون راه اومدم جلو. استغفرالله بلندی گفت. حاجی نبود و از شانس بدش دمش را با حاجی های کثافت بسته بودند.
ببخشید خب. چرا جواب نمیدی؟
من فردا دوباره میام. حلقه رو برگردونم و معذرت خواهی کنم.
کارم اشتباه بود جلوی بقیه عزیزم.
حامد کلافه دست درون موهایش فرستاد. میترسید از روزی که برایش دردسر شود.
شانس که نداشت، هر جا پا میگذاشت همه چی خراب میشد.
صبح علی الطلوع بیدار شد و قامت به نماز بست. نمازی که یک سرش به هما بود و سر دیگرش به نازنین!
لبهایش تند تند ذکر می گفتند و نگاهش خیره ی تن خوابیده ی هما روی مبل بود.
یک سینه اش از یقه ی گشادش بیرون زده بود و…
لعنت بر شیطانی فرستاد و نگاهش را به مهر دوخت. سعی کردم با نماز املایش را کنترل کند ولی دو رکعت کفاف نمیداد.
به هما نزدیک شد و گونه اش را لمس کرد. زنش بود، لمس کردنش ایراد نداشت.
عطر شیرینی در مشامش پیچید.
سر بلند کرد و قدمی به عقب رفت، این همان زنی بود که یک شب به مردانگی اش توهین کرد.
مردانگی که در شب اول ازدواجشان هما را راهی بیمارستان کرد!
حامد مرد ضعیفی نبود، بنیه ی قوی اش چشم همه را خیره میکرد.
ابهتی داشت وصف نشدنی! ابهتی که با حرف یک زن زیر سوال رفت.
دست در موهایش کرد و روی زانواش نشست…
حامد…این جا…چیکار می کنی؟