دانلود رمان علالا از فاطمه میر شفیعی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: فاطمه میر شفیعی
چکیده رمان علالا
داستان دو خواهر که روزی از هم جدا شدند و اکنون باید دوباره هممسیر شوند. سپهر، سردبیر یک مجله ادبی، درگیر روزمرگیهای خستهکننده است تا اینکه دستنوشتههای لیلی، او را به گذشتهای فراموششده پیوند میزند…
قسمتی از متن رمان علالا
دو سال پیش شاید تمام وجود من پر از حسرته داشته های او بود؛ اما الان با دیدنش جز لبخند و احساس گنگی که تنفر نبود، چیزی برایم نمی ماند.-لیلی؟ و..او باورم نمیشه.
با به زبان آوردن اسمم تمام بچه ها سر به سمت من چرخاندند.حس عجیبی بود بعضی ها بهت زده نگاه میکردند و بعضی ها پر از خوشحالی به سمتم می آمدند چند نفری هم تازه وارد بودند و انگار گنگ بودند از حضور کسی که نمیدانستند کیست.
بیشتر از همه اشک شوق چشمانه پریا مرا به وجد می آورد. شاید سه دقیقه ای بود که محکم مرا در حصارش میفشارد و من تازه می فهمیدم که تا چه حد دلم برای او تنگ شده بود.
-خدا میدونه چه قدر دلم تنگت شده بود وای خدای من… تو که گفتی دیگه نمیای. راست میگفتند من رفته بودم تا برای همیشه بمانم.
آن روزها قلب ویران من تاب تحمل همه ی این آدم ها را نداشت. اصلا شاید حق با عمو بود من برای تحمل این همه آدم و شلوغی ها زیادی لوس و تک پرورده بودم چه میکردم که تمام دلبستگیهایم در این سرزمین مانده بودند و هر چه قدر هم که فرسخها آن طرف تر میرفتم باز هم نمیتوانستم احساسه قلبم را و تمام دلتنگی ام را انکار کنم.
هر چه چشم می چرخاندم دلیل اصلی این غیبت دو ساله ام را نمیدیدم پریا مرا به بچه های تازه وارد معرفی میکرد و اعلام میکرد که لیلی از سفر قنده هارش برگشده است.او که همیشه اطراف یکی یک دانه اش میگشت پس چرا امروز شکوه بود و او نبود؟
-دنباله کسی میگردی عزیزم؟ منتظر کسی هستی؟شاید تا دو سال پیش حفظ لبخندم مقابل این آدم سخت بود؛ اما امروز و برای این حجم از بی تفاوتی که نسبت به او در وجودم موج میزد آسان ترین انتخاب لبخند بود.
اره مشخصه که منتظرم به داداش سامانم پیام دادم گفت تو راهه اما ندیدمش هنوز جدا از اون هنوز خیلیا رو ندیدم. حتی واسه تک به تک دیوارای این مؤسسه دلتنگم.
می دانستم که همه گوش به مکالمه ی ما سپرده اند، برای همین سعی کردم که بی تفاوتی وجودم را روی کلماتم منتقل کنم؛ ولی الحق که سخت بود.
شکوه همیشه با تمام کم بودن و عقب بودنش خودش را بالا و جلوتر از همه میدید و برای منی که روزی پر از حسرته داشته های او بودم رو به روی او ایستادن کار سختی بود.
یکی یکی از لندن میپرسیدند و من از لندن جز آسمانهای خاکستری چیزی برای به یاد آوردن نداشتم بنابراین لبخند میزدم و بیشتر از عمو برایشان میگفتم.
این.ها چه میدانستند که من زیر آن آسمان خاکستری چه غمها کشیده ام؟ فقط اسم و آوازه ی رفتن ؟ فقط اسم و آوازه ی رفتنه من به لندن بود که در مغزهایشان میچرخید و سوال ها میساخت برای پرسیدن…
بلند شدم و به سمت سالن مؤسسه رفتم بالای سالن همان چهارپایه ی چوبی و همان گیتاره مشکی رنگ هنوز هم محکم سر جایشان ایستاده بودند و اما همه جا خالی از پدر بود…
شاید تمام نفرتم از او در روزهای نوجوانی ام به خاطر غروری بود که برای هر نوجوانی در آن سن پیش می آید.
من همیشه بودم و او همیشه نبود؛ پر از راز بود و من در تنهایی هایم انتظار داشتم کمی با من بودن را بلد باشد. او پیچیده بود و من به دنبال راه راحتی در او میگشتم.