دانلود رمان هایکا مرد مرموز من از الناز بوذر جمهری PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: الناز بوذر جمهری
چکیده رمان هایکا مرد مرموز من
وقتی “آنا” موافقت کرد که حافظهٔ یک مرد مرموز را بازسازی کند، فکر نمیکرد این کار او را به دنیایی از ارواح سرگردان، عشقهای نفرینشده و نیروهای پنهانی بکشاند. اما بعضی رازها خودشان را تکرار میکنند…
قسمتی از متن رمان هایکا مرد مرموز من
حدود یک سالی از دوستی من و علیرضا میگذشت. عمادی گند اخلاقی رو به حد اعلاء رسونده بود و مدام قصد تحقیر من رو داشت تا تو چشم علیرضا خار و ذلیل بشم که قید منو بزنه.
اما هر روز برای ازدواج با من مصمم و با اراده تر میشد تا جایی که برای خانواده اش موضوع ازدواج با من رو عنوان کرده بود.
عمادی چندین بار من رو به دفترش خواند و در باب ولحن نه چندان جالبی بهم فهموند که اگر تا ابد هم خودم رو به آب و آتش بزنم باز هم اجازه نخواهد داد که با علیرضا ازدواج کنم.
اما با دیدن ادامه ی رابطه ی من و علیرضا فهمید که کاری نمیتونه بکنه دست به دامن خانوم حسینی شد و از اون خواست با من صحبت کنه.
خانوم حسینی هم اصرار داشت که ما از هم جدا بشیم چون معتقد بود که عمادی هرگز اجازه نخواهد داد تا ما با هم ازدواج کنیم حتی شده به قیمت جون یکی از ما کاملاً ناامید و دلسرد شده بودم.
رویای زیبای من و لباس عروس سفیدم و شروع زندگی مشترکم با علیرضا دود شد و باز من تنها بودم. خیلی کمتر بهش پیام میدادم تا دلسرد بشه و بره.
شاید چند وقتی سختی میکشیدم اما اینطوری برای هر دومون بهتر بود.
علیرضا چند وقت بعد از بیان موضوع ازدواجمون به خوانواده اش یهویی غیبش زد و چند وقت ازش هیچ خبری نبود.
روز هام رو با کلی غم و اندوه تو دانشگاه و مرکز با آهنگ های غمگین سر میکردم. آهنگ هایی با طعم شور اشک دلخوشیم شده بود خیره شدن به عکس خواننده ی آهنگی که چند وقتی بود بهش گیر داده بودم. تقریباً همه ی آهنگ هاش رو داشتم.
تو همه ی عکس هاش اخم داشت و غرور تو صورتش موج میزد اما جذاب و زیبا بود.
خیلی صداش رو دوست داشتم صداش از جنس آرامش و عشق بود اما چهره اش رازآلود و جدی.
چشم های خنثی و بی روح اما صداش اصلاً به تصویرش نمیخورد. عکسش که روی صفحه بود رو بوسیدم و آهسته گفتم خوش به حال کسی که تو بخوای سهم اش بشی هایکا ، مرد مغرور و مرموز من…
داشتم به سمت اتاق ساسان میرفتم که در سالن باز شد ایستادم و سر جام خشکم
زد. بلاخره بعد از یک هفته علیرضا اومد مرکز اما اوضاع به نظر وخیم می اومد چشمهاش گود افتاده بود و دستش شکسته بود.
خیره به هم نگاه کردیم چشمام از اشک لبریز شد اما لبم رو گزیدم تا اشک هام سرازیر نشن سرم رو پایین انداختم و بی تفاوت از کنارش رد شدم.
اصلاً متوجه نمیشدم ساسان داره چی میگه چه بلایی سر علیرضای من اومده بود که انقدر حالش خراب بود؟ یعنی بخاطر من انقدر بهم ریخته بود؟ دستش چی شده بود؟
نکنه بخاطر من با خوانواده اش درگیر شده باشه؟ ساسان که حال خرابم رو دید حرفش رو قطع کرد.
از جاش بلند شد و کنارم ایستاد و گفت : حالت خوب نیست؟ – نه. – میخوای راجع بهش با هم حرف بزنیم؟ نه.
فاصله ی بین مون رو پر کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت: باشه عزیزم برو استراحت کن بعداً بیا با هم صحبت کنیم.
از برخورد دستش به بدنم به آن به حس خیلی بدی بهم دست داد. انگار که برق با ولتاژ بالا بهم وصل شده بود.
از فاصله ی ناگهانی که ازش گرفتم ترسید و به عقب رفت با اخم و غضب بهش نگاه کردم و از اتاق بیرون رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم. سینه به سینه علیرضا قرار گرفتم…