دانلود رمان و تمام میشود از سروناز روحی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: سروناز روحی
چکیده رمان و تمام میشود
“پانزدهسالگیام با ابروهای ناقص به خاک سپرده شد… بیستسالگیام با عشقهای ناتمام… و اکنون در آستانهٔ بیستوپنجسالگی، هر دو نقشهایمان را عوض کردهایم.- آیا واقعاً؟ تاریخ نشان داده در هر پنجسال، نمایشنامهات را بازنویسی میکنی!خندهای که از عمق وجود برخاست، تصدیقکنندهٔ حقیقتی آشنا بود…”
قسمتی از متن رمان و تمام میشود
پلکهامو روی هم گذاشتم دیگه کنترل جاری شدن اشکهام دست خودم نبود …دیگه لرزش لب و چونم هم جز اختیارم نبود.
دستشو از زیر چونم پس کشید و گفت:داری با زندگیت چه میکنی؟ با آیندت چیکار میکنی دختر؟ بس کن این مسخره بازی رو …تو رو خدا تمومش کن…. به چی میخوای برسی؟
قلبم تو سینم میکوبید… همه ی سلول هام بی صدا فقط به ضمیر و فریاد میزدن …تواز حرص و عصبانیت به قدم زدن افتاده بود؛ میرفت و برمیگشت. دستهاشو توی جیبش کرد و سرشو پایین گرفت… از تماشایافتادگی شونه هایی که خیلی وقت بود صاف و مقتدر نبودند ، دلم ریخت.
سرمو باز پایین گرفتم نمیخواستم اینطور پریشون ببینمش… نمیخواستم به نگرانی به نگرانیهای دیگه اش اضافه کنم… میخواستم کمک حالش باشم کنارش باشم… بذاره منم به گوشه ای از گرفتاری هاشو بگیرم…
اما چه فایده که منو حتی به اندازه ی یه آدم هم نمی دید چه برسه به به کمک حال…یا …با صدای بسته شدن در سر لاجونمو بالا گرفتم قطره اشکهای مزاحم ، از پلکهام بی اجازه بیرون میریختن ….من باید چیکار میکردم؟
با صدای لرزش گوشی مجال خالی شدن بغض و از خودم گرفتم بی توجه به مخاطب پشت خط به سمت چوب لباسی رفتم مانتوی مشکی و شال سیاهمو برداشتم و روی دستم انداختم.
گوشیمو که هنوز زنگ میخورد رو توی جیب جین آبی رنگم فرو کردم و از اتاق بیرون رفتم اشکها مو حین پایین رفتن از پله ها با پشت دست پاک کردم.
با دیدنش که مقابل مادرم نشسته بود و سر به زیر به غر و لندهای همیشگی در مورد پدرش گوش میکرد آب دهنمو سخت فرو دادم. نگرانش بودم… میترسیدم زیر این همه فشاری که مسببش خودم بودم بلایی سرش بیاد … تا کی میتونست بی صدا و بی رمق از پس همه ی آدمهای اطرافش بر بیاد و دم نزنه و شکیبایی به خرج بده؟
تا کی میخواست همرو ببینه الا من … به همه کمک کنه جز من… همرو دوست داشته باشه غیر از… نفسی از حضورش گرفتم …سرشو بالا آورد. با تاسف تو چشمهام خیره شد
نمیتونستم در برابر این همه مواخذه سر بالابگیرم …ازش فرار کردم …مثل تمام این چند وقت … مثل تمام این سالها
خدا حافظ زیر لبی گفتم و سنگینی نگاهشو تا رسیدن به در به دوش کشیدم کاش امروز بابک نمیومد دنبالم… درست امروز که بعد از یک ماه من شده بودم مخاطب حرفهاش …کاش امروز خونه میموندم.
از در باغ بیرون رفتم بابک دست به سینه و مثلا عصبی به آزرای سفیدش تکیه زده بود. بی حال به سمت ماشین رفتم که اهسته گفت:یک ساعته منو کاشتی!
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم: ساعت یازده قرار داشتیم…الان پنج دقیقه ازش گذشته نه یک ساعت .دستهاشو بالا برد و گفت: باشه تسلیم.اخمی کردم و جلو نشستم خودش هم پشت فرمون قرار گرفت و به محض بستن در صدای آهنگ رو بلند کرد…