دانلود رمان کالکانتیت از فائزع رخشانی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: فائزه رخشانی
چکیده رمان کالکانتیت
اگر روزی بفهمی که زندگیات سایهٔ دیگری بوده، چه میکنی؟ لونا، مانند رودی آرام که ناگهان به دریای طوفانی میریزد، با ورود به نیویورک، در آبیِ کالکانتیت غرق میشود. آسایشگاه رایموند، دروازهای به هزارتوهای ذهن است، و او در میان این پیچوتابها، با حقیقتی تلخ مواجه میشود که…
قسمتی از متن رمان کالکانتیت
دست راستم را روی میز آزمایشگاه نگه میدارم غضب و خشم جلوی چشمانم را گرفته آرماند سرنگ را روی بازویم می گذارد: قربان مطمئنین میخواین خودتون تستش کنید؟با صدای خفه ای به او می غرم: بزنش آرماند وقت رو تلف نکن…میدانم و مطمئنم که بیش از همیشه باید به خودم و مسئولیت هایم مسلط باشم نباید به این زودی زمین گیر شوم.
باید به همه بفهمانم رایموند برگشته اینبار جنون دیگری را به دوش میکشد و از تمام روزهای دیگر ثابت تر است.
پخش ماده ی ال را در رگهایم حس میکنم تنم منقبض میشود و صدای غرشی بی شباهت به صدای انسان از گلویم خارج میشود دستم را محکم بر روی میز میکوبم و تمام شیشه های بشر روی میز پخش زمین میشوند.
سرم را به سمت سقف سوق میدهم صدای بوق در گوشهایم پخش میشود.نفس هایم بلند و بلندتر میشوند ضربان قلبم و صدای فریادهای آرماند.
فضای سفید آزمایشگاه دور سرم میچرخد پلکهایم تار میشوند و مکالمه های . بریده بریده به گوشم میرسد- جواب نداد اون ماده جواب نمیده…
این خیلی فجیحه آرماند دستاشو نگه دار خدای من ! شبیه هیولا شده این وحشتناکه طاقت بیار، سعی کن اون ماده رو پس بزنی رایموند، به حرفام گوش کن.
مشت هایم گره میخوردند حجیم شدن بازوهایم را حس میکنم.چیزی دور مچ های تنومندم قفل میشود. ماده را پس بزنم؟این امکان ندارد. من فقط در حال مقابله ام تلاش میکنم لعنتی به یاد بیار !
به یاد بیار نفسم را حبس میکنم و صدای نجوای ریزی در گوشهایم می پیچد میتونی حسش کنی رایموند؟ وجودمو تن وا رفته ام است که روی شیشه ها فرود می آید…توانسته بودم توانسته بودم بخش کوچکی را به یاد بیاورم غرور نهفته ام بیدار شده است.
همه منتظر چشم دوخته اند با خستگی و تنی رنجور نجوا می کنم: بیشتر روش کار کنید باید دوزش رو بیارین، پایین هر کسی نمیتونه دووم بیاره با شنیدن صدای دورگه ام آرماند زیر لب زمزمه میکند: میدونستم میتونه اون رایمونده لعنتی ها رایموند.
جولیا پیش پاهایم زانو میزند:حالتون خوبه قربان؟زمزمه میکنم: ما هیچ وقت خوب نیستیم جولیا…را در بازوهای عریانم حس میکنم سوزش شیشه های خرد را به روی پاهایم می ایستم.
دکترها خیره به جسم ایستاده ام هستند سرم را به چپ و را قلنج گردنم را بشکنم ت تکان میدهم که به پایگاه سلامت 26 خبر بدین بگین جلسه اشونو قبول میکنم این لعنتی ها رو هم ببرین به سلولاشون…
– مطمئنید؟ نگاه به چشمان ریز شده ی آرماند میدوزم نیشخندی حواله اش میکنم و با غرور قدمی به سمت در بر میدارم:بیشتر از هر وقت دیگه ای…