نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: محدثه پاشایی
نفس، دختری یکدنده و مصمم و رادین رقیب همیشگی اش در دانشگاه، درگیر یک ماجرای مرموز میشوند که زندگیشان را زیر و رو میکند. آیا این اتفاق تصادفی بود یا نقشهٔ دیگری در کار است؟
قسمتی از متن رمان یهویی پسندیدمت
خلاصه اون روز هم گذشت شب ساعت ۱۲ خوابیدم تا صبح زودتر بتونم برم دانشگاه.
صبح با صدای آلارم گوشیم با چشای پفی که یکیش باز بود یکیش بسته بلند شدم زیر لب فقط داشتم غر میزدم.
با همون غرغر کردنام به طرف سرویس رفتم و بعد کارام زدم بیرون ساعت فعلا ۶:۳۰ بود باید ۷:۳۰ دانشگاه باشم.
خوبه یک ساعت وقت دارم حوصله نداشتم حاضر بشم برم صبحونه بخورم…
بعد خوردن صبحونه حالا حاضر میشم با خارج شدن من پوریا هم از اتاقش اومد بیرون…
جون برادر من عجب تیپی زده باهم رفتیم پایین بعد سلام و صبح بخیر اینا گفتن من و پوریا نشستیم تا همراه با بابا و مامان صبحونه بخوریم…
خلاصه صبحونه رو نوش جان کردیم آخرش هم آب پرتقال رو تا ته کشیدم بالا و تندتند از پله ها رفتم بالا…
توی اتاقم یه مانتو مشکی کوتاه عروسکی همراه با شلوار جین آبی و مغته مشکیمو سر کردم چتری هامو با گیره جعمشون کردم…
حوصله حراست بهم گیر بده رو اینارو نداشتم…
با ژل ابرو به ابرو هام حالت دادم کمی ریمل به مژه هام زدم با به رژ لب کالباسی کارمو تموم کردم…
با عطر خوش بوم که هوش از سر میپروند دوش گرفتم…
زود کیفمو همراه با گوشیمو سویج ماشین خوشگلم برداشتم و رفتم پایین خلاصه بارون داشت میمومد واسه همین بوت های خوشگلمو پام کردم…
جلوی در خونه همتا اینا بودم ایش این چرا نمیاد شمارشو برای بار پنجم گرفتم…
من پلشت مارو اسکول کردی نمیای بگو؟! نمیام ۱۵ مین مونده تا تایم کلاسمون..
همتا: چته گاومیش اومدم دارم کفش هامو میپوشم…
تماسو قط کردم منتظر خانم موندم تا بیاد…
خلاصه خانم قدم رنجه فرمودن و اومدن سوار ماشین شدن.
همتا به به سلام جون عجب ماشینی
من: سلام و درد سلام کوفت سلام زهرمار ۱۲ دقیقه مونده تا تایم کلاسمون
همتا: بش باوا فهمیدم راه بیوفت
با چشم غره من لال شد راه افتادم بعد ۱۰ دقیقه رسیدم و زود ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم.
به طرف همتا همینطور که تند تند راه میرفتم گفتم من:دیدى الاغ به خاطر تو دیر به دانشگاه رسیدیم دو دقیقه وقت داریم نرسیم کلاس بیچارت میکنم…
حالا هم مثل بز نگام نکن بدو…
بدو بدو وارد سالن دانشگاه شدیم با استاد درخشان جلوی در کلاسمون رسیدیم دوتامونم موهامونو داخل مغنمه هامون کردیم…
همزمان به استاد درخشان سلامی کردیم که با خوشرویی سلام کرد و گفت وارد کلاس بشیم…
اوف پر استرسی کشیدم و همتا رو کشیدم ته کلاس بردم
سوگل هم بغل من نشسته بود سلام ارومی به هر دوتامون کرد..
ماهم متقابلش جواب سلامشو دادیم.
خلاصه بعد حضور غیاب استاد شروع به تدریس کرد…
مبحث درس زیاد سخت نبود خوب به آخر کلاس نیم ساعت مونده بود که استاد درخشان تدریسشو جمع بندی کرد و تموم شد…
گفت پنج دقیقه استراحت کنید کارتون دارم…
خلاصه همهمه ای به پا شد همه داشتن حرف میزدن
رادین با دوستاش منم با همتا و سوگل مشغول بودم بقیه بچه ها هم همینطور مشغول بودن…
همتا: میگما امروز قرار بریم خریدها یادت که نرفته؟!
من نه خیر خانم یادم نرفته
سوگل قراره برید خرید؟!