رمان ترنم مهر در فصل آبی و مه نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 278
خلاصه رمان : “عسل” که برای ازدواج با نامزد انتخابی خانوادهاش عازم لندن است در هواپیما با جوانی به نام “دهناد” آشنا میشود که او را از ازدواج با مردی که قبلا ندیده منع میکند. عسل به محض رسیدن به فرودگاه و مشاهده مرد مسن و آبلهرویی که طبق مشخصات داده شده قبلی لباس پوشیده، با این تصور که او همسر آیندهاش است روی پنهان میکند و با دهناد میگریزد و به پانسیون خواهر وی در لندن پناه میبرد. او در آنجا با ابهامات بسیاری درباره آن پانسیون و دهناد که اکنون به هم علاقهمند شدهاند روبهرو میشود …
قسمتی از داستان رمان ترنم مهر در فصل آبی و مه
و طبق قانون جدید حمایت خانواده اگر بدون اجازه من همسر دیگری اختیار کند. به راحتی می توانم او را به زندان بیندازم به همین دلیل بود که آن نقشه ماهرانه را کشید و به همراه آن دشمن دوست نما بی خبر از من ساده دل راهی اروپا شد. یعنی تو فکر می کنی غیر از این است؟ مهرنوش در اندیشه فرو رفت و در حالی که چین پیشانی اش هر لحظه عمیق تر میشد سرتکان داد و گفت: به نظرم حق با تو باشد و آنها به ما کلک زده اند. مهرناز آخرین قطرات باقیمانده در ته فنجان را در گلوی تشنه اش سرازیر ساخت و گفت: نمیدانی چه حالی بودم اول شوکه شدم بعد به دنبالش دویدم کوشیدم هر طور شده پیدایشان کنم و در مقابل حقی که از من زایل کرده اند، انتقام سال های بیقراری ام را از آنها بگیرم.
ولی اصلا نفهمیدم کجارفته اند. انگار آب شدند و در زمین فرو رفتند. باورش آسان نیست. مگر میشود. قطرات اشک به روی مژه هایش می لرزیدند رنجی که سال ها در سینه اش پنهان مانده بود. تو میدانی که من در آن سال ها کشیدم من و سامی عاشق هم بودیم و می پنداشتیم که همیشه عاشق خواهیم بود. ناپدید شدنش برایم به وجود آورد بی وجودش چون درخت خشکی بودم که در برگ ریزان پپاییز لخت و بیثمر مانده. شبها زاری کنان صدایش میزدم و بسترم را خالی از وجودش میافتم و بی خبر از جور و جفا و خیانتش از فکر اینکه مبادا بلایی سرش آمده باشد. شب و روز نداشتم. سپس مشت بر روی میز کوبید و ادامه داد: هر طور شده پیدایش میکنم تا رسوا نشوند آرام نمی گیرم.
اینکار خداست که در این شهر به این بزرگی ما را با هم روبرو کند تا بعد از هشت سال پی به نیرنگشان بیرم و انتقامم را از آنها بگیرم. بعید میدانم دهناد خوشش بیاید که تو دوباره خودت را وارد این ماجرا کنی. بعید میدانم دهناد خوشش بیاید که تو دوباره خودت را وارد این ماجرا کنی. از شنیدن این جمله دلخور شد و با لحن رنجیده ای گفت: چه حرفی میزنی این ضربه چیزی نیست که به این سادگی بشود از آن گذشت فکرش را بکن وقتی که من داشتم از تصور مرگش اشک می ریختم آن دو نفر داشتند به حماقتم می خندیدند و مسخره ام میکردند. همه ی این ها درست فقط یک چیز را فراموش نکن نقش این مرد از زندگی تو پاک شده. چرا نمی توانم؟
"عسل" که برای ازدواج با نامزد انتخابی خانوادهاش عازم لندن است در هواپیما با جوانی به نام "دهناد" آشنا میشود که او را از ازدواج با مردی که قبلا ندیده منع میکند. عسل به محض رسیدن به فرودگاه و مشاهده مرد مسن و آبلهرویی که طبق مشخصات داده شده قبلی لباس پوشیده، با این تصور که او همسر آیندهاش است روی پنهان میکند و با دهناد میگریزد و به پانسیون خواهر وی در لندن پناه میبرد. او در آنجا با ابهامات بسیاری درباره آن پانسیون و دهناد که اکنون به هم علاقهمند شدهاند روبهرو میشود ...