دانلود رمان باران بهاری از بهار PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: بهار
چکیده رمان باران بهاری
دختری رنجدیده و تنها، که در عین بیپناهی، خود پناهِ دیگران میشود و از ایثار دریغ نمیورزد… پشت نقابِ استواریاش، قلبِ آسیب دیدهای میتپد که تابِ دیده شدن ندارد… با عزمی جزم، در مسیرِ بهبودِ زندگیِ عزیزانش گام برمیدارد، غافل از نیازِ خویش به مهر و حمایت… گرچه خیال میکند احساساتش را به خاک سپرده، ولی روحِ لطیفش هنوز در جستجوی مأمنی برای آرامش است …
قسمتی از متن رمان باران بهاری
با عجله شالمو انداختم رو سرم و مرتبش کردم نگاهی به ساعتم انداختم جیغم رفت هوا. واییی واییی ۹ شد. خدا بگم چیکارت کنه سماواتی اخه کی روزه پنج شنبه قرار میزاره. با عجله کیفمو برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون. مامان و بهار با چشما گرد شده به کارا شتاب زده من نگاه میکردن. مامان با همون تعجب زیادش گفت: چیشده دختر؟.. کجا داری میری؟.. امشب خونه سالاری دعوتیم. همینجور که تند تند بند کفشهامو میبستم گفتم: میدونم میدونم. چند روز پیش یکی زنگ زده وقت خواسته تا با من صحبت کنه. گفته میخواد باهامون قرار داد ببنده. این سماواتی هم برا امروز بهش
وقت داده وایییی خدافظ دیرم شد. سریع دویدم بیرون.. صدا بلند مامانو که اومده بود رو تراس وایستاده بود شنیدم: باران دیر نیاییها زود بیایی شب باید زود بریم. دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم: باشه مامان ظهر برمیگردم. دوباره گفت: باران اروم رانندگی کنیها به درک دیر رسیدی خودتو به کشتن ندی. -باشه باشه خدافظ. سریع نشستم تو ماشین و ریموت رو از داشبورت برداشتم درو باز کردم و با سرعت رفتم بیرون. اصلا ترمز نکردم از خونه که رفتم بیرون سریع دوباره ریموت رو زدم اما خودم واینستادم تا در کامل بسته شه. با همون سرعت رفتم. اینقدر تند میرفتم و از همه ماشینا سبقت میگرفتم که همه عاصی شده بودن وقتی ازشون رد
میشدم اینقدر بوق میزدن که کر میشدم. همون موقع بخاطره دست فرمونه خوبم خداروشکر کردم چون اگه دست فرمونم اینقدر خوب نبود شاید دیر میرسیدم یا اصلا نمیرسیدم. خداروشکر صحیح و سالم رسیدم کارخونه ماشینو پارک کردم و با قدما بلند رفتم سمت ساختمانی که اتاقم اونجا بود. در واقع به ساختمان داشتیم که اتاق ریاست و معاون و حسابداری و… داخلش بود. وقتی رسیدم سرسری جواب سلام سماواتی رو دادم و گفتم: آقای… یکم فکر کردم فامیلیش یادم نیومد این روزها اینقدر اعصابم متشنج بود بخاطره عروسی دیگه هیچی تو ذهنم نمیمونه. اخر مجبور شدم …