دانلود رمان شامپاین از مرجان جانی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: مرجان جانی
چکیده رمان شامپاین
“جهان رو به رویم تهی از معناست…_
_من و سقوط از فراز کوهی نادیدنی_
_با عبای امیدم بر چنگال درختی بیبار._
_نه بال فرود دارم…_
_نه چارهٔ پرواز…_
_خاموش در حاشیهای ایستادهام_
_و زندگی را مینگرم—_
_زندگیای که سوگوارِ آنچه هرگز نپایید، بیهوده است.”_
قسمتی از متن رمان شامپاین
موهام رو بالای سرم دم اسبی بستم و رفتم سمت کشو و چاقویی که بلایند برای تولدم خریده بود رو برداشتم و گذاشتم تو جا مخفی استینم و گوشیم رو همراه ایرپادم گذاشتم تو جیبم .
از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اشپزخونه. همه خواب بودن … ساعت کاری خدمتکارا هم از ۷ بود …در یخچال رو باز کردم و به محتوای داخلش به نگاهی انداختم…همه چی بود ولی میلم نمیکشید این ساعت بخوام چیزی بخورم …
بیخیالش شدم و در رو بستم و از در داخل اشپزخونه رفتم تو حیاط …رفتم سمت در که یکی از نگهبانا اومد جلو و گفت ببخشید… ولی نمیتونم بدون دستور آقا بزارم تنها برید بیرون…
چشمام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم خودش خبر داره …خواستم درو باز کنم که دستش رو گذاشت جلوم و گفت بهتره من ازشون بپرسم تا مطمئن بشم …سرم و تکون دادم و گفتم: باشه … من اینجا منتظر میمونم …
همونطور وایساده بود و نگام میکرد.نفس عمیق کشیدم و گفتم د … بروو دیگه .. نترس همینجام جایی نمیرم تا بیایی سرش رو تکون داد و دوید سمت در اصلی و وارد خونه شد.همزمان با رفتنش درو باز کردم و از خونه زدم بیرونایرپادم رو گذاشتم و شروع کردم به دویدن.
وایسادم و خم شدم و دستام رو به پاهام تکیه دادم … و نفس نفس میزدم.رفتم سمت نزدیک ترین نمیکت بهم و روش نشستم …کش روی موهام شل شده بود و اومده بود پایین.درش آوردم و انداختم دور مچم …
گوشیم رو از جیبم در آوردم و به صفحش نگاه کردم ساعت ۵:۵۰ بود … دیگه باید برمیگشتم…بلند شدم و دوباره ایرپادم رو گذاشتم و به طرف خونه دویدم …
از وقتی که بلند شدم یه نفر همراه باهام شروع کرد به دویدن و پشت سرم اومد…دقیقا هرجا دور زدم و رفتم عین من همونجا ها پیچید و دنبالم اومد…
دیگ تقریبا نزدیک خونه بودم…سرعتم رو کم کردم تا بهم برسه ایرپادم رو از گوشم در آوردم و اروم چاقوی تو استینم رو دادم پایین و گرفتم دستم .
همین که نزدیک شد برگشتم سمتش و دستم رو بردم بالا و گذاشتم رو گردنش و چسبوندمش به دیوار…داری منو تعقیب میکنی؟دستاش رو که بالا گرفته بود و اروم اورد پایین و گفت بهتره اول این چاقوتو بزاری کنا..
چاقوی تو دستمو بیشتر رو گلوش فشار دادم که باعث شد حرفش رو قطع کنه…سرم رو کج کردم و گفتم جوابم رو ندادی؟
چشماش رو ریز کرد و طرف مخالفم درست عین خودم سرش رو کج کرد و گفت باشه … خودت خواستی .متعجب نگاش کردم و تا خواستم بپرسم چی؟؟
با به حرکت دستم که زیر گلوش بود رو گرفت و پیچوند و برم گردوند سمت دیوار و کنار گوشم گفت کسی بهت یاد نداده که با وسایل بزرگترا بازی نکنی؟
چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم صورتش رو ببینم فقط صداش بود و نفساش که میخورد به گوشم…