دانلود رمان انقضای عشق تو از آذر یوسفی و زهرا زنده دلان PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: آذر یوسفی و زهرا زنده دلان
چکیده رمان انقضای عشق تو
باربد مهرزاد، ۲۸ ساله، تاجرِ خودشیفتهای که عاشق بازی با احساسات دیگرانه! غرور و تکبرش زبانزد خاص و عامه، و تنوعطلبی، بخش جداییناپذیر از شخصیت سمیش شده. رئیس یک شرکت هواپیمایی معروفه، اما بیشتر از پرواز هواپیماها، به پرواز دلهای شکسته علاقه داره! دخترها برایش مثل کفشهای نو میمونن؛ چند قدمی میپوشه، بعد… دور میندازه. تا اینکه یک روز…
قسمتی از متن رمان انقضای عشق تو
کمی بعد در حالی که بدن نیمه جونم رو از روی صندلیم بلند میکردم اشکام رو پاک کردم وسایلم رو توی کیفم ریختم و با یک خداحافظی سرد و زیر لبی از پونه از آژانس هواپیمایی بزرگی که سر درش اسم باربد به چشم می خورد بیرون زدم.
سوار دویست و شش نقره ای رنگم شدم و با اعصابی داغون تر از همیشه ماشین رو روشن کردم.
با روشن کردن ضبط و پیچیدن صدای خواننده توی ماشین که با سوز و درد عجیبی همراه بود، اشکام بی اراده پایین اومدند مامان همیشه بهم میگفت نازک نارنجی از بچگی همین بودم،
شدیدا احساساتی و دیونه ی رمانای عاشقانه با کوچیک ترین سختی زود خسته میشدم و تحملم شدیدا کم بود اولا فکر میکردم به خاطر سنمه اما تا همین الان که بیست سالم شده هیچ فرقی نکردم و همون جانای سابقی که هستم موندم.
مامان عقیده داشت که بابا و پارسا لوسم کردند بابا جمشیدم که همیشه جانای من صدام می زنه از همون بچگی هر چی که خواستم در اختیارم گذاشته و حالا من تبدیل شدم به دختری که نمی تونم نداشتن باربد رو تحمل کنم.
از پونزده سالگیم میخوامش درست از اولین روزی که همراه پارسا دیدمش توی حیاط خونمون منتظر پارسا ایستاده بود من از مدرسه با اون لباس فرم زشت و گشادی که شبیه دختر بچه های ده ساله میشدم اومده بودم و پا توی حیاط گذاشتم و چشمم تو چشماش افتاد.
با دیدنم اون نگاه سفت و سختش نرم و مهربون شد لبخندی که شاید کمتر کسی تا حالا افتخار داشته که ببینتش به چشمای درشت و گرد شدم روونه کرد و گفت:علیک سلام زبونتو موش خورده کوچولو؟
اینقدر توی همون نگاه اول جذاب بود که دلم براش لرزید لبخندش هیچ وقت از ذهنم پاک نشد اون همیشه منو مثل بچه کوچولوهای خوردنی میدید همون روز لپم رو محکم کشید و با حرص گفت: خواهر پارسایی؟ چند سالته؟
وقتی با دست و پای شل شده و زبونی که به من و من افتاده بود گفتم پونزده سالمه اون چشمای پاچه گیرشو گرد کرد و گفت:پس چرا اینقدر ناز و کوچولویی؟
یادم نیست بعد از اون چیشد ولی خیلی خوب یادمه که از اون روز دیگه من هر جایی چشم می چرخوندم تا ببینمش میدونستم با پارسا به مهمونایی بزرگ و مختلط میرن و همیشه از پارسا میخواستم منو ببره و میگفت اونجا جای تو نیست…
به هزار بدبختی تونستم راضیش کنم که منو با پارتی توی آژانس استخدام کنن تا بتونم به باربد نزدیک تر باشم. خبر نداشتم اون ده سال یک بار پاشو تو اون آژانس کوفتی میذاره من مجبور بودم روزایی که دانشگاه دارم هم دانشگاهمو برم و هم به آژانس سر بزنم خیلی خسته میشدم اما ارزشش رو داشت.
اینقدر توی فکر بودم که وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی پارکینگ خونه ایستادم در رو با ریموت باز کردم و ماشین رو توی پارکینگ بردم.
با ورودم به خونه متوجه سوت و کور بودن خونه شدم و بعد از دیدن یادداشتی که مامان به یخچال چسبونده بود پی به همه چیز بردم…