دانلود رمان کلاغ زاده از نوشین سلمانوندی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: نوشین سلمانوندی
چکیده رمان کلاغ زاده
فرار از یک نامزدی تحمیلی، آغاز سفر نارون به تهران است؛ شهری که در آن، عشق و رنج دستدردست هم پیش میروند. اما آیا عشق جدیدش واقعی است، یا بخشی از توطئهای بزرگتر که به مرگ مادرش مرتبط است؟
قسمتی از متن رمان کلاغ زاده
حتی تار مویت هم دست اسحاق نمیافتد. تحمل داشته باش به صبح نرسیده راهی میشوی.نفسم را خسته رها کردم و با لبخند نیمه جانی گفتم:تحملش سخته اما تحمل حرفاش و رفتارش از خودش سخت تر.
سرش را سرزنش وار تکان داد دستم را گرفت و به دا ن و به دنبال خود کشاند بی حرف دنبالش راه افتادم. فکر بی بی خواندنی نبود. حتی از حالت چهره اش هم چیز زیادی دست دستگیرم نمی شد و نمی دانستم کی مرا از این جهنم نجات میدهد.اما می دانستم که قول بی بی سلطان قول است و هرگز از حرفش باز نمی گردد.
اما با این حال ترس اجازه ی رهایی از فکرهای پریشانم را نمیداد اطرافم پر بود از چادرهای خالی همه به جشن رفته و چشم انتظار نامزدی من و اسحاق بودند. دست بردم و گلویم را فشردم می سوخت از فشار بغضی سنگین و برخورد دستهای آلوده ی اسحاق به شدت می سوخت. خانه های آبادی به زودی ساخته میشوند حالا که باید از صدای جیرجیرکها شبها راحت سر به بالین بنهی دلت هوای تهران کرده.
حرفش پر از کنایه و دلتنگی بود میدانستم نه دلش راضی به رفتنم است و نه همسری برای اسحاق از دل خوشی که نیست.ایستاد دستانش را روی عصایش گذاشت و با سر به جشن و پایکوبی که تنها در چند قدمی امان بود اشاره کرد.
خوب نگاه کن نامزدت کنن و بعد هم راهی تهران شوی میگویند قراری است این دخترا انگ بده کاره تا آخر روی پیشانی ات جای خوش میکند ها از پدرت هم که خوب شناخت داری، وجب به وجب شهر به آن بزرگی را زیر پا می نهد برای پیدا کردنت-اولین بار که نیست میخوام برم بعدش هم نمی ذارم پیدام کنند. بازویم را گرفت؛ میان دستانش فشرد و محکم تکانش داد.:میدانی بعدش چه میشود؟! زنده زنده طعمه ی همان سگهای درنده ای که شبها از صدایشان خواب نداری می شوی! پس نگو پیدایم نمی کنند.
پوست کله ام تیر میکشید پشت پلکهایم میسوخت و سه سینه ام آماده ی یک تلنگر دیگر از جانب حرف هایش برای شکافتن بود
این حرفها برای ترست : نیست. گفتم تا بدانی… واقعیت دور نیست؛ بلکه آن قدر نزدیکت است که هر حرکت اشتباهت تو را به دام مرگ می اندازد. نارون مادر میروی… خودم راهی ات میکنم؛ اما تو دیگر آن دختر شانزده ساله نیستی !
حرفهایش را قبول داشتم میدانستم که هر کلمه اش را صداقت میگوید. فرار من برایش یادآوری خاطرات تلخ دخترش بود.چشمان من توان دو اتفاق نحس دیگر را ندارند. کمی پلک زد تا مانع اشکهای مرواریدی اش شود.
آه غلیظش را به بیرون رها کرد؛ آستین پیراهنم را گرفت و دوباره به دنبال خود کشاند نمی توانستم نفس بکشم. دهانم مانند ماهی محتاج به آب باز و بسته میشد برای قطره ای هوا! حرف هایش نفس گیر بودند؛ بی نهایت نفس گیر…