دانلود رمان دوجلدی رفاقت ممنوع از زینب عیسایی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: زینب عیسایی
چکیده رمان رفاقت ممنوع
“مدرسه شیاطین کوچک”جایی که معلمان از دانشآموزان میترسند و مدیر مدرسه فقط نقش دکور را بازی میکند! دو باند رقیب که مثل دو تیم فوتبال همیشه در حال رقابتند، اما به جای توپ، با جان هم بازی میکنند. میان این همه شلوغی، یک چیز واضح است: در این مدرسه، یا باید برنده شد، یا له شد. انتخاب با شماست!
قسمتی از متن رمان رفاقت ممنوع
اصلاً دلم نمیخواست این حجم استرس رو تحمل کنم بدنم گنجایش این همه استرس رو نداشت چاره ای نداشتم به ناچار گوشی رو با فاصله از صورتم نگه داشتم و نگاه مضطربم رو به صفحه گوشی پاشوندم.
حنا با کنجکاوی پرسید- کیه؟.با دیدن اسمش روی گوشی نفس پر حرصی کشیدم- عارف گوربه گور شده.
تماس رو برقرار کردم و با حرص گفتم:الو عارف چی شد؟ خوب شد گفتم یک ساعت قبل حرکت بهم خبر بدی.
با همون لحن همیشگی که بی توجهی و بی خیالی کلامش رو نشون میداد جواب داد:اوه چه عصبی زنگ زدم ببینم چیشد میتونی بیای یا نه؟ تکلیفت رو مشخص کن بالأخره.
در حالی که طبق عادت همیشگیم با ناخون بلند انگشت شصتم و انگشتهای دیگه رو به بازی گرفته بودم با نگرانی گفتم: من آمادهم ولی نمیدونم مامان رو باید چیکار کنم.
پوف کلافه ای کشید با همون لحن سرخوش و بی خیالش گفت: ببین شیوا من حوصله خاله نوشین رو ندارم این دفعه گیرت بندازه سیلیش رو من میخورم بهم میگه باز تو زیر پای دختر من نشستی.
بهش حق میدادم چون رفتارهای مامان رو خوب میشناختم. اگه اتفاقی بهم سیلی زد نباید تعجب میکردم اگه اتفاقی سرزنشم کرد نباید تعجب میکردم مامان برای هر کارش دلیل پیدا میکرد،
حتی در عرض دو ثانیه سکوتم طولانی شد معلوم بود داره طبق عادت پشت فرمون یه چیزی کوفت میکنه صدای چلپ چلپ چیزی رو از پشت گوشی می شنیدم در حالی که دهنش پر بود داد زد: چی شد دختر خاله؟ میای یا نه؟ ما یک ساعت دیگه حرکت میکنیم اومدی قدمت رو تخم چشمهام نیومدی هم فدای سرت.
خلاصه خوب فکر کن سری قبل بهونه درست و حسابی داشتی اومدی کلی بهمون خوش گذشت این سری فکر نکنم بتونی بهونه درست و حسابی جور کنی.از اون شدت بیخیالی و آزادی که داشت حرصم گرفت و توی دلم بهش لعنت فرستادم؛
با حرص غریدم: ببند اون دهن و مسواک گرون شده الان فاز نصیحت برداشتی برای من بزرگوار؟ خبرت قطع کن گوشی رو من تا قطعی شدن ماجرا به غلطی می کنم.
خنده حرص درآری زد و گوشی رو قطع کرد؛ گوشی رو با حرص پرت کردم روی میز توالت و با کلافگی به نقطه نامعلومی زل زدم عسل با خونسردی گفت:- شیوا خر نشو سری قبل بهونه داشتی؛
الان همونم نداری مامانت نمیاد یه سر به اینجا بزنه؟ حالا همه اینها رو بیخیال مدرسه رو چجوری میخوای بپیچونی؟
پوف کلافه ای کشیدم حالا باید چیکار میکردم؟ بین عقل و دلم مونده بودم مرز بین رفتن و نرفتن تنگاتنگ تر از اونی بود که فکر میکردم.
بیچاره مامان که با اون همه مشغله کاری مجبور بود دنبال من راه بیوفته و نگرانم باشه من دختری بودم که هر چقدر سعی در این داشتم که رفتارهای عجیبم رو تغییر بدم موفق نمیشدم،
و باز همه بهم می گفتن چقدر رفتارت مثل پسرهاست و منی که متنفر بودم از واژهایی که سرهم میشن تا من رو عذاب بدن.نیلوفر ضربه ای به پام زد:حاجی زود باش وقت نداری…
نگاه پراسترسم رو به چشمهای سبز رنگ نیلوفر پاشوندم به قول بابا این جور مواقع باید به اعماق قلبم رجوع کنم دلم میگفت برو نترس؛ اما عقلم میگفت بترس نه از مادرت از آزار دادنش تا کی میخواست با نگرانی های بی مورد و بی فایدش جلوی من رو بگیره؟
تا کی میخواست مثل مادر جوجه اردک زشت دنبالم راه بیوفته؟ من از پس خودم بر میام این توانایی رو در خودم میبینم که از خودم مراقبت کنم. من میرم چون…