دانلود رمان تلخ ترین سفر از بهار دریایی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: بهار دریایی
چکیده رمان تلخ ترین سفر
زندگیاش پر از پیچوخم بود، تا روزی که خیانت، همه چیز را به تلخی تبدیل کرد. اما تقدیر، نقش دیگری برایش نوشته بود: *ملاقات با نیمهٔ گمشدهاش*… کسی که دردهایش را به عشقی تبدیل کرد که هرچند سخت و پرابهام بود، شیرینیاش همهچیز را تحتالشعاع قرار داد. شاید عشق واقعی همین باشد: جنگیدن در طوفان، برای رسیدن به آرامش…
قسمتی از متن رمان تلخ ترین سفر
زیر پتو بودم و هندزفری توی گوشم بود علیرضا تخت بالای سرم خوابیده بود. ارسلام و علیرضا تخت بالایی خوابیده بودند من باباهم تخت دوم بودیم مامان خودمو مادر علیرضا هم تختای اولی،
جوری که مادر علیرضا مخالف دید بابام بود متوجه تکون های تخت بالایی میشدم خودش بود که بیدار بود و هی تکون میخورد.
دوباره چهره اش جلوی دیده ام اومد… نگاهش جوری بود که دل آدمو زیر و رو میکرد…بی خیال …
فرداشب که برسیم برای همیشه این همسفر بودند تمام میشه سرمو زیر پتوی نازک بردم گوش به آهنگ و با تکونهای قطار تا خود صبح خوابیدم.
صبح با خوردن نور مستقیم خورشید توی چشمام از خواب بیدار شدم نیم خیز شدم و نگاهی به بالا و پایین کردم انگار همه خواب بودند.صفحه گوشیمو روشن کردم ساعت هفت صبح بود.
موهای بلندمو جمع کردم شالمو روی سرم انداختم اومدم پایین چشمم بی اختیار خورد به تخت بالایی علیرضا نبودش.بهتر !
مسواکمو برداشتمو رفتم سرویس بهداشتی تا وقت ناهار علیرضا پیداش نشد و من راحتر بودم مهناز خانم روز اول که دختر و پسر تو دیدم فکر کردم زن و شوهرن و به من نگاه کرد لبخندی به روی چهره اش زدم صدای مامان علیرضا بود.
مامانم با خنده یه نگاه به من کرد و گفت: این دو تا؟ موش و گربه ؟ نه خدا خودش می دونست با هم نمیسازن خواهر و برادر شدن.
حواسمو به گوشیمو دادم که با سوال مامان دوباره حواسم جمع شد: گفتید اهل خود مشهد هستید؟ چرا الان دارید اهواز میاید اونم توی این گرمای الانش؟
مامان علیرضا یا همون خانم سبزواری با ته لهجه مشهدی جواب داد: پسرم دانشجو اهوازه همیشه در رفت و آمده این دفعه کاری پیش اومد منم همراهش اومدم.
گفت دانشجو یاد خودم افتادم جواب کنکورم اومده بود و از مهرماه باید میرفتم. در باز شد ارسلان اومد کنارم: توهم آنتن نداری؟-توی این برو بیابون آنتن کجا بود؟
-نه تازه آنتن بود داشتم حرف میزدم قطع شد.لابد با مرجان؟ خندید:آره دیگه پس با کی عمه ام؟-از دست شما دو تا باوا فردا صبح میری میبینیش.
هیجان زده جوابمو نداد: اه اه آنتن اومد و همونجور سرش توی گوشی دوباره بیرون رفت. مامان گفت:این چش بود. در حالی که نگاهم به نگاه سنگین خانم سبزواری بود جواب دادم: هیچی رفت با مرجان حرف بزنه-ای بابا کی بشه عروسی این دوتارو بگیریم برن ور دل همدیگه.
خانم سبزواری با لبخندی به لب گفت:-دختر خانم چی مجرده یا که نه؟-نه فعلا این دختر پیش خودمونه تا قسمت چی بخواد وقتش که برسه نیمه اش رو پیدا میکنه.
بازم شب شده بود دلم نمیخواست بخوابم ولی مجبور بودم چون جایی نبود شالمو از سرم کشیدم در کوپه باز شد و علیرضا داخل شد و قفلو زد و سرجاش رفت.
حس عجیبی داشتم هیچوقت اینطور نبودم دلم میخواست کمی توجه میکرد ولی خبری نبود در واقع اصلا نبود که بخواد منو ببینه…
باطری گوشیم تموم شده بود و صدایی جز تق تق قطار وتکون خوردن علیرضا به گوش نمیرسید.
معلوم بود که اونم امشب بیخوابی به سرش زده فکرم رفت سمت عروسی ارسلان و مرجان داداشم عاشق دختر همسایه مون بود از سه سال پیش که به محله مون رفتیم از نگاه های ارسلان و مرجان فهمیدم که خبرایی هست.
مرجان دوسال از من بزرگتر بود و اختلاف سنی خودشو ارسلان دوسال بود. دلم می خواست زودتر دانشگام فرا برسه شور و هیجان تازه ای داشتم،
با همین افکار چشمام داشت گرم میشد که یکباره با صدای موبایلی پریدم صدای یواش علیرضا اومد: بله نصفه شبی چی میخوای…