دانلود رمان غم پرست از نیلوفر لاری PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: نیلوفر لاری
چکیده رمان غم پرست
در خلوت گنبد کبود، غمپرستی زندگی میکرد که گویی با اندوه نفس میکشید. غصههای بیخود و الکی، گنجینههای مخفی او بودند – نه با کسی تقسیمشان میکرد، نه رهایشان میساخت. انگار این اشکهای بیصاحب، سوختِ روزهای تکراریاش بودند. آیا این عشق به غم، زندانی خودساخته بود یا زخمی که التیام نیافته بود؟
قسمتی از متن رمان غم پرست
نمی دانم چرا این قدر عصبی و دلخور بود. گویی دلش میخواست تمام دق و دلی اش را از بابت پوشیدن کت و شلوار سرمن خالی کند. آن طور که عتاب الود نگاهم میکرد دلم میخواست جایی خودم را گم و گور کنم.
برای اینکه حرفی زده باشم تا از بار ناراحتی و کدورت قلبی اش کاسته شود گفتم به خاطر به کت و شلوار پوشیدن که انقدر اوقات تلخی نمی کنن اعوضش توی شیراز هر طور که دوست داری لباس می پوشی و کسی نیست که برات لباس انتخاب کنه البته این کلام من اگر چه باعث شد لبخند موذیانه ای را روی لبان او منقوش سازد که ثابت کرد چقدر به مذاقش خوش آمده و انگار که حرف دلش را زده ام.
اما تا اسم شیراز بر زبانم آمد چیزی توی گلویم گره خورد و چشمانم داغ شدند.او نفهمید. ترجیح داد خودش را بی تفاوت نشان بدهد می دانستم هیچ برای او اهمیتی ندارد که می خواهم از غصه رفتن او هلاک شوم اصلا حتی اگر میمردم هم ککش نمی گزید…
او هرگز مرا داخل آدم به حساب نمی آورد. نمی دانم چرا ولی همیشه من و هر چیزی که مربوط به من میشد هیچ اهمیتی برای او نداشت.
همین باعث عذاب خاطرم می شد و چون خوره به جان احساسات من افتاده بود و داشت مرا به مرز جنون می کشاند.
همه چیز برای رفتن و خداحافظی کیان مهیا بود. زن عمو نفیسه سینی آب و قرآن توی دست داشت و ایجی فتانه توی اسپنددانی که زغال می سوخت اسپند می ریخت از میان دود و صدای جلز و ولز اسپند خودم را عبور دادم چهار چشمی دنبال او میگشتم که معلوم نبود یک دفعه کجا غیبش زده بود.
هر دو دستم را روی کش دامن چین دارم چسبانده بودم که مبادا بیفتد. هیچ دلم نمی خواست کسی غیر از کیان چشمش به آن بیفتد. انگار یک محموله خطرناک را با خودم حمل میکردم و طوری سنگینی می کرد که گویی هزار کیلو وزن داشت،
در حالی که یک عروسک پارچه ای ساده بود که من خودم به عنوان کاردستی سال قبل درست کرده بودم. عروسک پارچه ای شکل یک پسر بود موهایش را با نخ کاموای قهوه ای رنگ دوخته بودم جای چشمهایش نیز دو تا پولک خوشرنگ چسبانده بودم وقتی عروسک را می ساختم دلم میخواست شبیه کیان شود و شد.
به نظر خودم خیلی هم شبیه کیان بود خصوصا چشم هایش که انگار…-چته مثل اجل معلق یکهو جلوی چشم آدم ظاهر میشی.
هر دو از اینکه ناغافل به هم خورده بودیم بیش از آنکه ناراحت باشیم شوکه شده بودیم از اینکه سرم داد کشیده بود ناراحت نبودم از این بابت که در یک همچین موقعیتی میخواستم به او یادگاری بدهم دلم می خواست از غصه های های گریه کنم.
او دست و رویش را شسته بود و داشت به خودش ادکلن می زد.وقتی دید من همان جا خشکم زده و از جایم تکان نمی خورم،
بی آنکه از ایینه نگاهی به من بیندازد گفت: می خوای بری توالت؟ سرتکان دادم: نه!”مجبور شد از ایینه نگاهم کند موهایش را با روغن بادام برق انداخته بود. ها…. پس چی؟