دانلود رمان منی دیگر ازpdf red rose و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: red rose
چکیده رمان منی دیگر
دختری محروم با چشمانی چون عسل، در خانهای بیمهر بزرگ شده بود. پدری نامهربان، روزهایی سخت. اما تقدیر روزی در خانهشان را کوبید. وقتی در گشوده شد، نگاهش به انتهای کوچه دوید و گویی خوشبختی را دید. در آن لحظه، سالها حسرت در دلش خشکید. آیا این فرصتی برای رهایی است یا فقط سرابی گذرا؟
قسمتی از متن رمان منی دیگر
ساعت حدود یازده شب بود که سیمینه خودش را پرت کرد سمت تخت و شروع کرد به غلت خوردن از این طرف به آن طرف و در حال مالش تخت بود.
که نامادری گرامی اش مثل شیر زخمی تازه از جنگل برگشته حمله کرد به در بی پناه اتاق سیمینه و با ملایمت نامادرانه گفت:سیمینه عزیزم حالت خوبه؟اه…. خدا مرگم بده تو بیمارستان کاریت کردن که حافظتو از دست دادی؟
چه حافظه ای دختر می گم حالت خوبه؟آخه شعله تو توی بیمارستان بودیا نه این که توام چه قدر نگران بودی و اومدی سیمینه حالتی مظلوم به قیافه اش داد و لبش را جمع کرد.
آخ شعله اگه بدونی چه قدر شیون و زاری کردم و بیمارستان و گذاشتم روی سرم؛ اما گفتن چون تو دخترش نیستی نمی تونی بری داخل.
-الهی من بمیرم کی همچین حرفی زده؟ چرا نگفتی دخترمی؟ اولی سیمینه تو هیچ وقت اشک نمی ریزیا واقعا بخاطر من گریه و زاری کردی دختر؟پس چی فکر کردی اگه الان آرام نبود غش کرده بودم.
شعله سفت سیمینه را در آغوش کشید شعله نامادری بود که برای سیمینه کم تر از یک مادر نبود؛ اما سیمینه عادت به نپذیرفتنش کرده بود و نمیتوانست کسی را جایگزین مادرش قبول کند،
شعله از هر دری می رفت تا شاید کمیسیمینه او را در قلبش جای دهد؛ تلاشی بیهوده بود.هر چند که سیمینه مغرور و لجباز زمان زیادی بود که او را وارد قلبش کرده بود اما به روی خودش نمی آورد.
شعله برای تمام لحظه هایی که پدرش بود و نبود برایش حامی شد و جسورانه خاکهای زندگی اش را دور کرد.
شعله تنها پناه سیمینه بود زمانی که پدر بی وجدانش مادرش را دق مرگ کرد و کشت چندی بعد با شعله ازدواج کرد اما زمان زیادی از این بخت نگذشته بود که خبر از مرگ انامی بزرگ را آوردند و گفتند در دریا ناپدید شده،
سیمینه تنها کسی بود که از این اتفاق خوشحال بود و هیچ سعی در پیدا کردن جسد مفقودی پدرش نکرد.
او انتقام کتکهای بی رحمانه مادرش را که هر شب زیر دست و پای پدرش مرگ را مقابل چشمانش میدید با مرگ پدرش گرفت.
شعله بعد از تلاشهای بسیار متوجه شد که انامی بزرگ خودکشی کرده و خودش را در سیلاب دریا خفه کرده در این بین تمام دار و ندار انامی بزرگ به وصیت خودش به شعله رسید.
شعله از محبتش دریغ نکرد و نصف ثروتش را به نام سیمینه زد و زیر بال و پرش را گرفت نمی توانست این دختر رها شده ای که از دنیا تردش کردند بیشتر از این گرفتار گزند دنیا کند.
ساعت هفت صبح بود که صدای جیغ جیغ آرام کل خانه را برداشته بود. سیمینه با چشم های بسته روی تختش نشست و با صدای مکرر آرام با همان موهای فرفری که تازه از خواب بیدارشان کرده بود پله ها را دو تا یکی پایین رفت و مثلکرگ زخمی به آرام حمله کرد.
-چته کله سحر خروس خون این جایی دختره ایکبیری؟-باز چته پاچه می گیری؟ ببین برات کله پاچه گرفتم.
سیمینه چشمش که به کله پاچه افتاد خواب از چشمانش پرید و یک لبخند ملیح بر لبانش نقش بست.
همین طور در حال ارتباط عاطفی با کله پاچه بود که یاد مهربانی بی سابقه آرام افتاد چشمش را ریز کرد و گلویش را چسبید -زود باش بگو؟
-چیو؟-اعتراف کن.-دیوونه شدی سیمینه؟-تو از کله پاچه بدت میاد چه طور شده دایه بهتر از مادر شدی سر صبح اومدی کله پاچه آووردی برام؟
-ولم کن تا برات بگم خفم کردی بابا-هان من میگم تو بی دلیل زبونت و جایی نمی زنی زود بالا تعریف کن.