دانلود رمان بانوی گندم زار از پرستو شاه حسینی PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: پرستو شاه حسینی
چکیده رمان بانوی گندم زار
در این روایت، «بانوی گندمزار» نماد زنی است که بارها عشق داده و شکست خورده است. وقتی به مردی از جنس انتقام برمیخورد، همه چیز به چالش کشیده میشود: آیا عشق میتواند قلب سرد او را ذوب کند، یا سرخوردگیهای پی در پی، آخرین ذرات امید را نیز از بین میبرد؟ نویسنده با نگاهی عمیق به روانشناسی شخصیتها، مرز باریک بین عشق و نفرت را واکاوی میکند و پایانبندیای مبهم و تأملبرانگیز خلق مینماید.
قسمتی از متن رمان بانوی گندم زار
خان دایی برادر بزرگ مامانم حامی من نه ساله و ترانه ی هیجده ساله بعد تصادف و فوت مامان و بابا فاصله سنی دایی و مامان اون قدر زیاد بود که به جای بچه های دایی نوه هاش همسن ما بودن صدف و امین بچه های طاهر پسر دایی،
میترا و مانی بچه های طلیعه دختر دایی، و اون علت همه دم و باز دم های عمیقم پسر طاهای خدابیامرز که توی حادثه هواپیما با همسرش فوت شدن اون قبل از ما یتیم شده بود. خیلی بچه بود که توی خونه پدر بزرگش دایی ما ساکن شد.
هفده سالش بود که ما هم پدر و مادرمون رو از دست دادیم دایی خواست که به خونه اش بریم و با اونا زندگی کنیم اما ترانه قبول نکرد دایی هم کنار خونه ی خودش برامون خونه گرفت و یک زن و شوهر هم استخدام کرد که تنها نباشیم ولی خوب عملا بیشتر خونه دایی بودیم،
تا زمان ازدواج ترانه از اون به بعد دیگه دایی نزاشت من تنها باشم و رفتم خونه دایی اون هم هنوز اون جا بود فقط با امین رابطه ی خوبی داشت چون همسن بودن و توی یه مدرسه درس میخوندن اون قدر مغرور بود که هیچکس و هیچ چیز رو نمی دید هیچ چیز رو ندید دم… بازدم … دم…بازدم عمیق با ایستادن اتوبوس شب خسته کننده و بیخوابی تموم شد و رسیدن به تهران همزمان با طلوع آفتاب.
آرایشم تموم شده بود روی صندلی منتظر نشسته بودم تا دوماد بیاد دنبال عروس و با هم به سالن بریم که متوجه ی پچ پچ ترانه و صدف شدم از پشت اون همه آرایش باز هم نگرانی توی چشاشون وقتی حین حرف زدن نگام می کردن مشخص بود.
حسم میگفت خبریه و کاش اون خبری که بهش فکر می کردم نباشه دوتایی به طرفم اومدن و دو طرفم نشستن بی معطلی گفتم: خوب! ترانه بلند شد صندلیش رو، رو بروم گذاشت و نشست دستم رو گرفت و گفت: ترمه آبجی جونم به خدا نه من نه صدف نمی دونستیم به جان شادی راست می گم.
یه نگاه به صورتش کردم به نگاه هم به چشای نگران صدف، حقش نبود، بهترین شب زندگیش به خاطر من این حال رو داشته باشه، پرسیدم: چی شده؟ صدف با ناراحتی گفت:مثل اینکه امروز صبح اومده.
نفسم سنگین شد هر چی خون توی بدنم سرم شد قلبم… انگار دیگه نمیزنه!-گفتی نمیاد صدف.-به خدا من گفتم دعوتش نکنن نمی دونم چه طوری اومده گفته آدمی نیست که بی دعوت بیاد صدف.
صدف بغض کرد: من نمی دونستم الان…. الان شهاب به ترانه زنگ زد خبر داد من نمی دونم کی دعوتش کرده…به ترانه نگاه کردم خواهرم هم پای لحظه های غمبارم با چشایی که به خاطر غصه خواهرش انگار غم عالم توش بود گفت:الان شهاب میاد میریم خونه خودتو ناراحت نکن عزیزم.
یه قطره اشک از گوشه چشم صدف چکید. دستش رو گرفتم: صدف.-برو ترمه اشکال نداره نمی خوام…. نمی خوام اذیت شی…. ببخشید فکر نمی کردم بیاد.