دانلود رمان شکلات تلخ از پروین دورگر PDF و APK و اندروید با لینک مستقیم
نسخه کامل قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر
نویسنده رمان: پروین دورگر
چکیده رمان شکلات تلخ
بیژن و مهشید، همراه با نیما و سارا و فرزندِ در راهشان، به نظر خانوادهای کاملاً خوشبخت میرسیدند. تا اینکه دعوت برادر مهشید به عروسی در شمال، همه چیز را تغییر داد. در طول سفر، مهشید درد زایمان گرفت و در اوج عصبانیت، سیلی به نیما زد. درست در همان لحظه، ماشین بیژن خاموش شد و دیگر روشن نشد. و بعد… صدای مهیب ریزش کوه! ماشین به دره سقوط کرد. اما آیا این پایان ماجرا بود؟ یا رازی در این حادثه نهفته است؟
قسمتی از متن رمان شکلات تلخ
برف با نرمی و لطافت بر سر و روی آنان می نشست و خود را هم بازی آن خانواده سعادتمند کرده بود. گویا آن قسمت از آسمان که بر بام این منزل گسترده شده بود.
بدون هیچ گونه دلواپسی بر سر و روی آنان باریدن گرفته بود سرما برای آنان که در رفاهح کامل به سر می بردند بیدادگری نمی کرد.
مگر جز این بود که آنان با چکمه های چرمی که درونش از پوست خز ساخته شده بود بر زمستان گام می نهادند و معنای دویدن با پاهای برهنه را بر زمین یخ زده تجربه نکرده بودند.
بیژن هیجان بچه هایش را به اوج رسانده بود. با گلوله برفی دنبال نیما و سارا میدوید سارا برای فرار از هجوم پدر خودش را به پاهای مهشید چسباند،
اما نیما چون مبارزی قدرتمند از میدان به در نرفت و تا جایی که میتوانست گلوله جمع آوری میکرد و به سر و روی بیژن شلیک می کرد.
مهشید و سارا از شکلکهای بامزه ای که بیژن بعد از خوردن گلوله برفی به خود می گرفت از خنده غش کرده بودند.
ناگهان صدای غار غار کلاغی که از میان شاخه های درخت کاج به هوا برخاست خنده را بر لبان مهشید خشکاند، بیژن که متوجه تغییر حالت مهشید شد فوری گلوله آماده ای را که در دست داشت به سمت کلاغ پرتاب کرد و حیوان با سر و صدا به آسمان پرواز کرد.
پس از لحظه ای از نظرها محو شد.بیژن خودش را به مهشید رساند و گفت: چیه، ترسیدی؟ مهشید که سعی در پنهان کردن نگرانی اش داست خنده ای تصنعی بر لب آورد،
و گفت امان از عقاید خرافاتی قدیمی ها بیژن تو شنیدی که میگن اگه یک کلاغ غار غار کرد پیام اور خبر شومیه اما اگه دست جمعی غار غار کنند خبر خوشی به همراه دارند؟
بیژن پوزخندی زد و گفت :خوبه که خودت می گی خرافات و گرنه….. ناگهان با گلوله برفی که نیما به سمت صورتش پرتاب کرد دهانش پر از برف شد.
مهشید از دیدن آن صحنه از خنده ریسه رفت و یاد آن کلاغ در ذهنش پر گشود تا لحظه ای که هوا تاریک نشده بود داخل حیاط بزرگ منزلشان از آن روز برفی نهایت استفاده را بردند و خاطره اش را در دفتر ذهنشان یادداشت کردند.
با رفتن به یکی از رستورانهای خوب شهر و خوردن سوپ داغ آن روز با تمامی زیباییهاش به پایان رسید.
طبق قولی که بیژن به بچه هایش داده بود روز بعد برای اسمی به شمشک رفتند و مهشید بخاطر موقعیت جسمی اش از رفتن سرباز زد و در منزل ماند تا لوازم سفر را مهیا سازد.
ازخ لحظه ای که بچه ها از خانه رفتند او دلش بشور افتاد. هیچگاه تا آن اندازه معنای نگرانی را نفهمیده بود. مرتب به ساعت نگاه میکرد و با بیقراری از این طرف به آن طرف میرفت. وقتی چمدان لباس ها را میچید حالت عجیبی بر او مستولی شده بود.
دلش میخواست هر تکه از لباسهای بچه هایش را بو کند و آنها را به سینه اش بفشارد. افکاری سیاه و در هم وجودش را به لرزه در آورد تا حدی که این تغییرات فیزیکی حالتی غیر طبیعی به جنین داده و او را وادار به جست و خیز میکرد.
مهشید با کلافگی فشار اندکی به شکمش داد و گفت بس کن بچه جان دلم ضعف رفت چقدر بیقراری میکنی نکنه تو هم چیزهایی حس کردی نکته برای نیما و سارا اتفاقی افتاده و با گفتن این حرف خودش محکم با دست به دهانش کوبید و در حالیکه دندانهایش را بر هم میفشرد،
گفت: خدا منو لعنت کنه که اینقدر حرفهای مفت میزنم زنیکه احمق مگه دیوونه شدی که از دیروز تا حالا مثل جغد انتظار خبر شومی رو میکشی الهی هر چی بلاست سر خودت بیاد الهی بلاگردون شوهر و بچه هات بشی پاشو جای این حرف ها میز عصرانه رو بچین که تا چند دقیقه دیگر هر جا باشن پیداشون میشه…